روزی روزگاری
روزی، روزگاری
در شهر گٌر گرفته ی
کابل
قلب روشن تو با هزار
دریچه می تپید
و از هر دریچه اش
شبانه مهتابی
و روز خورشیدی
فروزان بود.
روزی روزگاری
در شهر گر گرفته ی
کابل
قلب تو می تپید با
هزاران رودِ سرشار از عسل
و هزاران مجمر مالامال
از آتش.
روزانه از تراشه های
کلامت خشت می ساختی
برای دیوارهای ناتمام
و
خانه های بسر نرسیده
و شامگاهان با تارهای
زرین عشق
پاره های گریزان آزادی
را
بی وقفه
مادروار
بخیه می کردی.
فرزند زخم های بیشمار
دی
و مردمک چشمهای روشن
فردا بودی
نبض گرسنگان و پا
برهنگان بر سرانگشتان داغت می تپید
و غبارگونه
دهلیزهای تار سرگذشت
ما را چراغان می کردی.
دستی در آتش و
دلی در دریا
چون تندری بر پیشانی
روزگاران دویدی و
رفتی
آگاه از روزی
روزگاری
که ابرهای بارور
تن تفیده ی این زمانه
ی بی داد را
خواهند شست.
سرطان 1391
××××××××××××××××××
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر