صفحات

سخت است فهماندن چیزی به کسی که در قبال نفهمیدنش پول می گیرد. (احمد شاملو)

۱۳۹۰ خرداد ۸, یکشنبه

شعري كه مي ميرد

تبر را تیز باید کرد

که خونی جام مئ شوید

هلا! برپا

که ساقی جرعۀ وارونه می ریزد

که ساغر سخت ننگین است

و شاعر

مزۀ مئ را و خون را

در نۀ تالاب یک تقطیع

ببین همسنگ می دارد

هلا! برپا

که شاعر سخت ننگین است

که او بیدرد و آیین است
مرثیه ای که در اینجا بدون «انا الیه راجعون» برای شعر دری می نویسیم، در حالی بر سطور غماگین روزگار گلوله می شود که عده ای از شاعران و نویسندگان بر چکمه ها گل می ریزند و به تک تک «مهمانان» در محراق هر مصراع سجده گاهی افراخته و اکثر از «جنگل خلق» خشکیده، شاخۀ زرد «میخک» و «یاسمن» گلخانۀ فلان گشته، به بهانه، دُر دری را به پای خوکان روزگار می ریزند. دردی، آهی، خونی را فریاد نمی کنند. چون فریاد هر دردی خطر کردن و دل شیر و جگر پلنگ پیوند زدن است. فریاد دردآلود جز خطر کردن به شاعرانی که به بیان مقاومتگرای نیشابور «مردان ره» نیستند که با پای فتاده «میان خون» بروند و سر بر «راه» بگذارند. واژه های خوناگین عطار شهید که بوی تند «خشونت» می اِفرازند، در شعر گلین و کاغذین شاعران بی جبهه نمی گنجد و باید از چنین اشعار خونداری نفرت کنند و ناصحانه فریاد برکشند که بابا! چینی گک نازک و هوسناک تخیل ما در شعر دری، در روز و روزگار ما یارای تحمل چنین بوی تندی ندارد و باید بر هرچه عطار و حلاج است، خط بطلان کشید که اینک با «نازنین» های «جهانی» فقط با شاخۀ زنبق آبی و لالۀ نارنجی می توان مقابل شد که روح ساکت و تسلیم پذیر «جامعۀ مدنی» و آغاز مدرنیته و بعد از مدرنیته، از کلام زمخت و واژه های تیر و تبر در شعر شیرین دری سخت نفرت دارد. دستان سپید و مرمرین این سرایندگان توان بلند کردن ساطوری را ندارند و به این خاطر فقط باید خشک و بی روح سرود و آبشار و اقاقی را تصویر کرد که لاله رنگ خون دارد و عقاب چشمان آتشین. این خون و آتش از مزار شعر این شاعران هرگز روییدن نتوان که لوح قبر شعر دری نیز دیگر با چکاچاک شمشیر دهقان تا بران طوس توان آراستن ندارد و پند و اندرز اینکه هرگز چنین مدعایی نباید داشت که سر به سنگ خواهید شد.

هر سراینده در درازای عمرش- که از بعضی بسیار بی مقدار است - به سوی معراجی، اوجی، موجی می پرد و چون خواست مرئی و یا نامرئی شاعران تبدار، در هر واژه و مصراع استشمام می گردد. برای «ورطه» خطر می کنند، جنگ «هفتاد و دو ملت» را عذر می گذارند، رنگ خون را در «ماتیک» می نمایانند، شراب و شهد را در تاول باغبانان تصویر می کنند و «چفتۀ» پیر رنجور را کمان جاودان تاریخ می سازند، قطرۀ خون پدر و مادر باخته ای را در اکلیل حاکمان روزگار می سرایند. چشم ها را می شویند و جور دگر می بینند، از هر واژه بوی آزادگی می پراکنند، برای این هدیه، این تحفه راه «یمگان» بر می گزینند، کوهگرد و مغاره نشین می گردند، از درد «دهک» و « نای» شاعرانه می نالند و ستمگران روزگار را آنچه هستند، می نمایانند، درس می شوند و تاریخ می گردند. تاریخی که جنباندن آن، مسخ کردن و جور دگر نبشتن برای کسی ممکن نمی گردد...، اما سرایندگان روزگارِ همین اکنون، رسیدن به اوج و موج را مردود می پندارند که مبادا در آن تک تفنگی شنیده شود و مصراع های سبز دل گنجشکی یکباره زرد شوند که اگر برای «نارنجی» دل تپانند، باز هم بباید «سرخی» سرود که فقط زرد و سرخ و نارنجی گردد. اما چه بهتر که بی هیچ دردسری واژه های «دالر» و «یورو» را «قافیه» زد و واژۀ شیرین «تومان» را در هر مصراع «ردیف» کرد و بر هیچ زخمی، حتی اگر بر بدن نونهالان مکتبی در «مانوگی» کاشته شود، «اشکی» در سر و بیخ هیچ مصراعی نباید تراوش داد. چون دود و خاکستر، بم و انفجار هرگز بر روح شاعران «چیغ بنفشی» نمی نشیند، بر شانه های شاعران پهلوان پنبه سنگینی می کنند، زانوهای شان خم می شوند و برای جلوگیری از این مریضی مزمن و ویروسی که بند بند شان را بیحال می سازد، باید انار پستان تناول کنند، عناب لب و ژالۀ دندان خرید... چون این صداها اهریمن و جن اند که نباید در غزلواره های شاعران «شریف» خانه کنند که سخت خیانتی به شعر زمان ماست!!

وظیفۀ شریف بخشی از شاعران ما به جایی رسیده که اگر در تهران و واشنگتن باران ببارد، در کابل چتری بردارند و فریاد بزنند که ما مخالفان «خشونتیم» و این حریم را در شعر خود «پاک» و «منزه» و هر طوری دلتان بخواهد، نگه میداریم. در گسترۀ هوس شعری ما که بالاتر از آن هیچ ستاره ای سوسو نمی زند، هیچ خورشیدی شعله نمی کشد، فقط گوشۀ دنج خیال، موعظه های بیروح و بد مزه تر از عاروق و استفراق مرده را مزه مزه می کنند و در بازار مکارۀ نشرات «غیر سیاسی» و «غیروابسته» به نرخ کاه ماش و به مرگ خر و سگ و پشک انبار می کنند و گاه به فروش می رسانند که به هیچ رگ و احساساتی کوچکترین نیشتری فرو نمی برد. چون نیشتر خون می ریزاند و حمام رابعه را سرخین می سازد و بکتاش را در سوگ جاودانه می نشاند، پس باید هرچه به تیزی و ابزار وابسته به آن مرتبط می گردد، باید از ثواب آن گذشت و از آن دوری کرد، چرا که «چخوف» های روزگار ما داستان را وارونه می نویسند و شعر را از چپ قافیه می بندند و با گز و پل کردن اندازۀ مصراع ها، واژه ها و افاعیل خُرد و بزرگ، دراز و کوتاه، ماهرانه معمار و نقاش شعر می گردند که اگر در فلان جا عوض این حرف آن حرف آمد این شعر سینه گنجشکی جان می بازد و چون درونمایۀ آن خالی از هر برد و باختیست و فارغ از هر درد و رازی فوراً می میرد، سونامی می شود و بنیاد خاشاکی شان را نابود می بینند.

منتقدان شعر که در کنار ارزیابی و بررسی قامت مصراع ها و معاینۀ اعضا و احشای شعر، موعظۀ «ارجمند»، «بوسه» و «باران» را از یاد نمی برند، یک باره «زاغ» می شوند و کار برد «غلط» واژه ها، اشتباه های «وزن»، مشکلات «دستوری»... را «استادانه» و «شاعرانه» سره و ناسره می کنند. هیچ «رازی» از «تیر» و «تبر» را نمی پسندند، چون با این کلمات «مزه»، «لطف» و «لطافت» شعر از میان می رود. پس این شعر پولادین نیست، دروغین است، ابزار رهایی و آزادی نیست، وسیلۀ اسارت و بیدادگری است. بر مذاق قاتلان، متجاوزان و آدمکشان خوب می چسبد و چه بسا که بر بعضی آنان سرمایه بگذارند و بگویند، هر چه بیشتر گویی، بهتر گویی!!! اینان شاعران مزه مزه اند که یارای چشیدن طعم تند آتش را ندارند و هرچه خون توده ها بریزد، اینان بیشتر تجلیل می کنند که چون طالب مساوی به پشتون و پشتون مساوی به طالب و همه مباح الدم، پس چرا اشعار «حماسی» این شاعران در نگارستان های تهران و شیراز و اصفهان به محضر «خلق» برده نشود و بر درگاه ولایت فقیه زانو نزد؟

شاعران «مزه»، ماعرانی اند که در ظاهر با خواندن رنگ خون غش می کنند و شعر شان را شکست خوردگان و بی جبهه گانی می پسندند که فقط به مرمر و مرمرین، گوشواره و ماتیک می اندیشند و در کانتیننتال و سرینا با عشوه های شاعرانه شعر هوس دکلمه می کنند و گاه آهنگ «ملک الشعرایی» کرده، بر بام شعر بیدرد می برآیند و فریاد «هیچ» سر می دهند. برای این شاعران، اینکه «چه» باید بگویند، معنی ندارد، چون شعر را خنجری بر حنجرۀ دژخیمان نمی دانند، چون شعر را ساطور خشم نمی پندارند، چون شعر را غُرابی بر گلوگاه بیداد نمی شناسند، چون با این شمشیر بیداد را به پای داد نمی برند و... همه به دمۀ این ابزار نه که به غلاف آن سر فرود می آورند، چون شاعران باید «ابریشم نفس» و «ترسو»، «بی جبهه» و تسلیم پذیر باشند که اگر گلوله ای در این شعر شلیک شد، مجموعه ها و دواوین و منظومه های شان پاره

پاره می شود و شعر بار دیگر از گام «ترقی» و «پیشرفت» باز می ماند، تیوری سرایش که در این روز و روزگار همه و همه مخصوصاً دوستان آن سوی ابحار آن را خوب می پسندند، اساس شعر دری که می میرد را می سازد.

در بازار مکارۀ امروز، شعر بی اصالت و بی ربشه فروش خوبی دارد، در هر مجله و هر محفل «شعری» خریداران بسیاری ثبت نام می کنند. زیرا در آن «اشک باغبان پیری» شیار نمی بندد، جنگ «لب و دندان» تصویر نمی شود، از «هارلم و برانکس» یادی نمی رود و صدای تفنگی ساز نمی شود، چون چوتۀ این شاعران بسیار «تنگ» است و با این صداهای زمخت و کرکننده «تُنُک» می شود و آنگاه از اصول شعرای «اصولگرا» عدول می شود و راه را بر انتقادات «آبکی» و «بی ریشه» می بندد و از تلون شاعر و نارنجیگرایی شان جلوگیری می کند، چون شاعر ذاتاً باید متلون و کثیرالجوانب باشد، به سمت هر بادی خم شود. یک روز «چپ» باشد و در «انجمن» های دموکراتیک زوزه بکشد، روز دیگر کف پای «قوم» را ببوسد و اکت و ادای «دینی» کند و اداهای «حجت الاسلام» ، «مولانا» و «مولوی» را بکشد و با رژیم ولایت فقیه جان و جگر شود. یکی بر طبل همسایۀ جنوب بکوبد و دمار از همسایۀ غربی برآرد و دیگری به سرزمین واقعی زبان شیرین دری رو بیاورد و کفارۀ تمام گناهان را بر یقۀ جنوب بیاویزد و در آخر از هر اسم و رسمی که پسوند و پیشوند سیاسی داشته باشد، منکر بنماید و شعر شیرین زبان خود را به سردوشی های جنرالان «جهانی» تقدیم نماید، از جت و هلیکوپتر تجلیل کند که اگر هر چه می کُشند و هرچه از بن و بیخ می سوزانند، نوش شان باد!

شعر، عاطفه و خیال را با زبان آهنگین گره می زند، اما این عاطفه یکجانبه نیست، بی مضمون و غیر سیاسی نیست که اگر می بود باید سرایش شعر به دیوانه ها سپرده می شد. حافظ و عطار، شاملو و اخوان ، هیچ یک بی هدف و بی جبهه نبودند، غنای شعری و شعریت شعر این شاعران واقعی، بیشتر در مضمون شعر شان متبلور بود و از این بابت همه را مزه می داد و این مزه غیر از مزه های هوسناک شاعران بی جهت و بی جبهۀ امروز ماست که نان را به نرخ روزگار می خورند و در بسیاری از سروده های شان جز دادائیزم مالیخولیایی چیزی نمی توان سراغ کرد. آن شعر بر نبض اجتماع مایه می گذاشت، اما این شعر بر قلب اجتماع پا می گذارد و هی می فشارد. آن شعر دُر دری بود که به پای هیچکسی ریخته نمی شد، اما این شعر خاکستر دری است که باد ملایمی آن را به هرکنجی پراکنده می سازد. آن شعر مغز بود و درونمایه استوار داشت، اما این شعر پوست است که خالی از درونمایه و ده متر آن چون پشمک، کام طفلکی را پر نمی سازد. پس این شعر خاسف و بی خون نیست؟

سعید سلطانپور شاعر بزرگ و جانباخته خلق و سکاندار واقعی شاعران زبان دری که در بیدادگاه ولایت فقیه، همانی که امروز برای شاعران و ادیبان بی مسلک این سو جشن بر پا می دارند و جای پای آزادی را به تیر می زند، به خاطری جاودانه شد و هر واژه و کلامش دیوانیست قطور که در چارجوب قواعد و فورم نازنین شعر، مضمونش را از یاد نبرد و اساساً این شعر را برای ادا و ارائۀ مضمون نازنین خونی که بر فلات عظیم ایران و جهان شار شار می ریخت، سرود و شاعر زمین شد که «ایستاده مرد» و حتی صدایی نکشید، چون تا آنروز همۀ صداهایش را کشیده بود و جلادان سفاک فقط سینۀ پردرد اما خالی از هر مصراعی را سوراخ سوراخ کردند و لذا جاودانه فریاد او از پشت بام دنیا، در جایی که «قلب زمین می تپید»، همچنان جاودانه ماند و چون «گلسرخی» گلسرخ تاریخ بشر شد. این راه باز است، هیچکسی یارای سد کردن آن را ندارد، فقط «یکی باید قدم را پیش بگذارد» و این گسترۀ نا مهار «پیشرو» است که این قدم را و قدم ها را می بوسد و یاالله که این روزن تا ما هستیم و پیشرو، به روی همگان باز می ماند و دستی بر ساطور و تبر تا گورستان شعر دری را بار دیگر ویران نماید و دُر دری را از تابوت گشتن برهاند که این تعهد سخت سنگین و اجرای آن شور می خواهد و شرار.

«جنبش سبز»، دورنمای زنان ایران کدام است؟

به دنبال انتخابات پر از تقلب ریاست جمهوری سال 2009 میلادی در ایران که منجر به گسترش شکافها و حاد شدن تضادهای سیاسی بر سر کسب قدرت میان دارودسته ی رژیم آخوندی شد، یک حرکت تازۀ مردمی و موج خیزش انقلابی را در ایران به دنبال داشت. جدل بر سر کسب قدرت میان اصولگرایان و اصلاح طلبان دیگر به جاده و خیابان کشانده شد. کارگران، جوانان و سایر زحمتکشان بدین وسیله نفرت و انزجار شان را نسبت به ولایت فقیه و جنایت هایش ابراز داشتند که ده ها کشته و زخمی بر جا گذاشت. اما به دلیل نبود رهبری انقلابی، جنبش مردمی ایران که با شعارهای مرگ بر دیکتاتور و ولایت فقیه مزین بود، از سوی سردمدران ولایت فقیه و دیکتاتوری اسلامی چاپیده و به بیراهه برده شد. از دل این همه اعتراض و مبارزۀ جدی علیه جمهوری اسلامی، «جنبش سبز» (جنبش اعتراضات توده ای پیش ازین البته نه به این نام بلکه به گونه یی جریان داشت اما انتخابات سال 2009 میلادی در ایران نقطۀ اوج تبارز این جنبش بود) به رهبری میرحسین موسوی و مهدی کروبی، دو تن از دست اندرکاران ولایت فقیه بیرون آمد. جریانی یا جنبشی که به قانون اساسی رژیم جمهوری اسلامی ایران وفادار بوده و فقط خواهان اصلاحات در نظام است. بحث در مورد همه جنبه ها و ویژگی های این جنبش زمان زیادی را در بر می گیرد اما سروکار این نوشتار کوتاه پیرامون سهم و اشتراک زنان در آن است. زنان در پهلوی سایر اقشار و گروه های اجتماعی نقش برجسته یی در مبارزه با رژیم جمهوری اسلامی و ایجاد این جنبش داشتند و قربانی دادند. نمونۀ روشن آن کشته شدن نداسلطان از سوی نیروهای رژیم احمدی نژاد بود. اما پرسش اینست که در صورت پیروزی این جنبش و به قدرت رسیدن میرحسین موسوی و یا مهدی کروبی زنان و به ویژه دختران چقدر میتوانستند به خواستهای انسانی شان برسند؟ آیا این جنبش و سران آن به زن به عنوان انسان برابر با مرد می بینند؟ دورنمای زنان در متن این جنبش چقدر امیدوار کننده است؟ با یک نظر کلی به سراپای این جنبش و پیشینۀ رهبران آن میتوان گفت که پاسخ به این پرسشها منفی است.

با استقرار حکومت آخوندی در سال ۵۷ در ایران و به ویژه در دهۀ شصت (دورۀ کشتارهای گستردۀ زندانیان سیاسی) دختران باکرۀ بین 14 تا 28 سال به جرم محاربه با نظام اسلامی در زندانهای جمهوری اسلامی زندانی بودند. این دختران باید مانند سایر زندانیان سیاسی اعدام میشدند اما به اساس فتوای بعضی از آخند ها، دختران باکره برای اینکه به بهشت نروند به زور مورد تجاوز قرار میگرفتند و سپس اعدام میشدند.

این رویدادها زمانی صورت گرفت که آقای میرحسین موسوی، فردی که امروز دختران زیاد ایرانی به وی و جنبش سبزش چشم دوخته اند، بر اریکه ی قدرت تکیه زده بود. عاملان این رویدادها کسانی اند که امروز خود را اصلاح طلب و فریاد عدالتخواهانۀ مردم ایران میدانند. اینان که دیروز دست به جنایت گستردۀ مردمی زده بودند، امروز میخواهند با کنار زدن جنایتکاران و فاشیستهای اصولگرا و تندرو عمر بیشتری به جمهوری اسلامی داده و زمینه های بقای مداوم ولایت فقیه را تا چند سال دیگر آماده کنند.

آیا دختران جوان ایرانی که در مظاهرات شان عکس های موسوی را با خود حمل کرده و در سخنرانی های این آقا کف میزنند، گاهی به یاد آن دختران انقلابی و مبارزی می افتند که دستها و پاهای شان بسته و به آنان تجاوز میشد؟

به اساس گزارش های روزنامه های دولتی، فقط در جریان یک روز از سال 1360 خورشیدی در ایران بیش از ٣۰۰ دختر مظاهره کننده در زندان اوین اعدام شدند. گفته میشود در میان آنان جوانان زیر سن 18 سال نیز شامل بوده اند.

اما موسوی که دو دهه بعد دوباره به صحنۀ سیاست ایران باز گشت، در جریان کمپاین انتخاباتی اش و پس از آن در هیچ جایی این کشتارها را محکوم نکرده و در برخی موارد از ابراز نظر در مورد آن ها طفره رفته است.

افزون بر این ها وزارت اطلاعات و امنیتی که به گفتۀ آیت الله منتظری، جانشین خمینی که از سوی خامنه یی کنار زده شد، امروزه بدتر از ساواک عمل می کند، در زمان نخست وزیری آقای موسوی ایجاد شد، همان نهادی که امروز وی را در بازداشت خانگی قرار داده است. موسوی در زمان حاکمیت اش در ایران چندین بیانیه را برای پوشیدن لباس ها و رعایت حجاب از سوی زنان در پوهنتونها صادر کرده و دولت وی حتی برای پوشش زنان رنگ های سیاه، قهوه‌‌ای و سرمه‌ای را جبراً تعیین نموده بود. با این وجود چه توقعی میتوان از یک چنین فردی با این اندیشه و گرایش تنگ نظرانه داشت که بیاید و از حقوق زنان دفاع کرده و امیدی برای دختران ناآگاه ایرانی باشد؟

فساد، سانسور، سرکوب و کشتار از آغاز رژیم جمهوری اسلامی در ایران به گونۀ گسترده یی علیه مردم این کشور اعمال شده و بسیاری از جوانان ایرانی به همین سبب از تاریخ دو دهه پیش کشور شان آگاهی چندانی ندارند. در پهلوی اینها یکی از عوامل دیگر نبود سازمان و حزب انقلابی سالم و فراگیر است که بتواند از اکثریت زیردستان ایرانی دفاع کند. اگر درین کشور نیروی سیاسی سالم و با نفوذ توده ای گسترده وجود داشته باشد، تیکه داران جمهوری اسلامی ایران که در مبارزۀ قدرت از همدیگر پس مانده اند، نمیتوانند جای خالی را پر کرده و به فریب مردم بپردازند. پس راه رهایی مردم ایران گرفتن دُم اقایانی چون خاتمي، موسوی و کروبی نیست که افکار آنان در مجموع تفاوتی با افکار سردمداران دیگر جمهوری اسلامی ندارد و اینان با اداهای لیبرال و مدنی کوشش می کنند با سبز نمایی ها عمر این جمهوری را افزایش دهند.

آقای کروبی سالها رییس پارلمان همین رژیم بود و موسوی صدر اعظم آن، آنان قانون اساسی ایران را قبول دارند و فقط دیگران را به خاطر عدم رعایت آن محکوم می کنند، نه اینکه به خاطر جنایات شان بر این قانون و تمام ارکان های آن انگشت بگذارند . چون اگر قرار باشد برای این اطاعت کسانی به پای میز محاکمه برده شود، خود اینان در قطار نخستین ها باید باشند. دل اینان به مردم ایران که در دوزخی به نام زندگی دست و پا می زنند، نمی سوزد، بلکه برای این که سردمداران کنونی برای رژیم کنونی که اینان به آن سخت اعتقاد و باور دارند، خیانت می کنند و آرمان های انقلاب اسلامی را به باد فنا می دهند برخاسته اند. در حالیکه تمام بدبختی های کنونی ایران و مخصوصاً جبری که بر زنان اعمال می شود، در نفس این قانون جا داده شد ه و به این خاطر اول باید این قانون را سوزاند و بعد بر ویرانه های آن، قانون دیگری بنا کرد. کاریکه از آقایان کروبی و موسوی ساخته نیست و به این خاطر مردم ایران نباید به شال سبز اینان دل بدهند که به زودی سیاه خواهد شد.

چرا احزاب رسمی در افغانستان ورشکسته اند؟

پس از یازدهم سپتامبرو هجوم نیرو های خارجی به افغانستان، بازار دموکراسی، پلورالیزم، آزادی بیان و آزادی اجتماعات گرم شد. هر که شوری و سودایی در سر داشت به دنبال پیداکردن راهی بر آمد تا بتواند ازین نمد سهمی بدست آورد. این بود که به یکباره بیش از صد حزب با نام و نشریه، اکت و اداهای ظاهراً توده ای و پر زرق و برق به بازار سیاست وارد شدند. بیشتر این احزاب از استحالۀ تنظیم های جهادی و یا توته توته شدن حزب دموکراتیک خلق زاده شدند.

بیشتر این احزاب که قبلاً در کورۀ پراتیک مردمی ناکام بر آمده، بر پیشانی بیشتر آنها مهر جنایت و خونریزی زده شده بود فاقد پایه ی توده ای و مردمی بوده، فقط با کرایه و یا خرید تذکره های مردم اعضای شان را در وزارت عدلیه ثبت کرده و جواز فعالیت گرفتند. بیشتراین احزاب که باید از جایی «تمویل» می شدند و حتی به این اشاره وارد میدان شده بودند با فعالیتهای انجویی نه تنها کاری برای مردم انجام ندادند که به بخشی از فساد رایج کنونی مبدل گشتندو از این سبب به دامن این دونر و آن دونر زدند تا مگر "چانتة خالی" را پر کنند. احزاب و گروه هایی که پیشینۀ چنین پیوند هایی داشتند به زودی صاحب نان و نوال شده، به «بورسیه» و «مدال» رسیدند اما بقیه که کمتر در چنین روابط و مغازله ای قرار داشتند، در حد گرفتن جواز جا بجا اتراق کرده، کسی از سر کرم هم به سراغ شان نرفت.

احزابی که صاحب نان و نوال شده، برنامۀ انجوسازی و پول کشی پر رونقی دست و پا کردند، لذا برخي از روشنفكراني كه در اين احزاب و سازمانها به خيانت خو گرفته و خون و پوست شان را پول هاي گنده تسخير نموده بعد از جذايي به دنبال همان پول هاي گنده و سخيف ترين افرادي پناه ميبرند و با هر پستي و بلشتي مي خواهند بهشت از دست رفته را جبران كنند.

مردم نه تنها روی خوشی برایشان نشان ندادند که از دادن تذکره در برابر «آرد» نیز پشیمان گشتند. این احزاب دراین دایره باقی ماندند و صرف به چند تظاهرات (آنهم با افراد کرایی) دلخوش کردند که ناف زمین و زمان همین کار است. اینان در برایر این تظاهرات فند و وند زدند و مردم آنها را تظاهرات سفارتخانه ای نام نهاده به این صورت توقعی از چنین احزابی به باد هوا مبدل گشت.

در شرایطی چون افغانستان دولتهای حاکم مطمئناً برای احزاب جدی اجازۀ جواز و فعالیت نمی دهند. تا زمانی که برنامه و اساسنامۀ شان را از جوهر و محتوای مردمی خارج نسازند، ممکن نیست جواز فعالیت به دست آرند. لذا این احزاب چیزی در آیین ندارند تا به مردم تقدیم کنند. به این خاطر تجربه اولین حزب سازی رسمی بعد از حضور نیرو های خارجی در افغانستان و همگامی این احزاب با این دوستان و در پرتو دموکراسی کنونی که احزاب، مهمترین رکن نمایش آن اند، به ورشکستگی خفت باری رسیدند. عدم توجه مردم به اکسیون ها و عملکرد این احزاب و جا نیافتادن در سینۀ فردی از توده ها، آنها را به تشکلات نفرت بر انگیز تر از انجو ها شباهت داد و کار های سیبولیک شان نه تنها به دل کسی چنگ نزد که ادعا های «محور» شدن آنها نیز چون دروغ حقیری نزد توده های مردم جدی گرفته نشد.

بیشتر احزابی که پول محور اند. فند، پروژه و انجوسازی ضرورت وجودی آنها را رقم زده، تا زمانی زنده اند و حزب اند که این پول ها به دامن شان بریزند و وقتی توقف داده شد، یکشبه منحل می گردند و زمانی که بار دیگر مجرای حیات مادی پیدا شد، چون قارج می رویند. لذا نفس برخی از این احزاب به جیب های بسته است که باید دست داد و دهشی در آنها فرو رود و الی حیات ننگین آنها به گورستان تاریخ سپاریده می شود. این را در این چند سال همه تجربه کرده و کوچکترین شکی در آن وجود ندارد.

وقتی بعضی از احزاب رسمی برای هر دستی کمرخم می کنند تا مدالی به گردن بیاویزند و بی هیچ شرمی آنرا توجیه می کنند که گویا فلان و بهمان مردم آن را «هدیه» نموده تا ماهیت پوشالی شان پنهان نگهداشته شود؛ مردم نسبت به عملکرد آنها بی باور شده، براي شان پشیزی ارزش نمی دهند، این احزاب که فقط دور دسترخوان خاصی شکل گرفته، روز تا روز از توده ها بیشتر تجرید می گردند، در لاک پست و پلشت خانوادگی فرو رفته در این محدودۀ تنگ و تاریک خلاصه مي تواند و هر لحظه در برابر بی اعتمادی فردی از صفوف قرار می گیرند. افرادی که فکر کرده بودند، این را راه به سوی ترکستان نیست و به این صورت بلا وقفه بهترین مبارزان خود را از دست می دهند و الیگارش خانوادگی بیش از پیش تناب انحصاری به بر و دورش این احزاب می پیچد. افرادی که ساده لوحانه امید رسیدن به آمال شان را از این طریق دارند، یا بعد از مدتی که وجدان شان نهیب انسانی سر داد، از چنین احزابی خارج شده و به آن لگد حواله می کنند و یا وجدان شان را پلشتی احتوا کرده فقط یاد می گیرند که چگونه از موقف پولی و سیاسی این احزاب استفاده کنند. این افراد که همه روزه آگاهانه و یا ناآگاهانه از سوی رهبران شان در بازار مکارۀ سیاست بازی ها ارتجاعی سودا می شوند، به محض برآورده شدن اهداف شخصی، این احزاب را ترک کرده و به نرخ روز به معامله گری می پردازند، اما آنانی که از موضع توده ای از این احزاب می برند، به زودی جُل شان را روی بازار می کنند و به توده های مردم می فهمانند که بازی این تاجران سیاسی را نخورند، چون فکر، خون و عرق شان را به پای دیوار های مارکیت سازی ها دفن می کنند

و عده ای خاصی از آن کیف کرده، بر ساده لوحی های شما می خندند و شماتت می کنند.

سرنوشت چنین احزابی که ادای غیر ایدیولوژیک کرده و چون ابزار پول سازی عمل می کنند، نه تنها راهی جز ورشکستگی ندارند که عده ای از افراد معصوم و توده ای را نیز در باتلاق نجاست غرق می سازند و در همانجایی که خود دفن می شوند، آنها را نیز مدفون می سازند. ●

ایران هم به دنبال کلاهیست

رژیم حاکم بر ایران که خون خلقش را به شیشه کرده و برای بریدن هر زبانی در پی حرفی کارد به دست ایستاده است، در سی سال گذشته که با درد و دریغ راهش در درون افغانستان باز شده، با عداوت، کینه و دشمنی بی حد و مرزی نسبت به افغانها و افغانستان برخورد کرده که علاوه بر چاپیدن علنی و عینی منابع طبیعی افغانها، می توان از توهین و تحقیر هایی که سردمداران رژیم نسبت به کارگران و آوارگان افغان دستور می دهند، به آسانی و روشنی درک کرد و با چشم باز همه را دید. برخوردهای فاشیستی و ماورای انسانی فرستادگان ایرانی به عنوان سفیر و ناسفیر، همیشه مزورانه و ریاکارانه در حرف از «برادران» افغان و «حسن همجواری» صحبت می کنند و با توجه به منافع گستردۀ آنان در افغانستان، تلاش داشته اند تا علاوه بر مزدوران و جاسوسانی در رده های پایین و میانه، چنین عواملی را در رده های بالایی قدرت نیز دست و پا کنند.

پرداخت چای پولی ارگ، و تحویل بسته های پول توسط حسین مالکی به عمر داوودزی که بعد کرزی نیز بیدریغ به آن اعتراف کرد، نشان می دهد که فرستادگان سیاسی ایران با چه شگردهایی می خواهند این سردمداران را در حلقۀ انقیاد خود در آورند و برای بعضی از آنان پول «چادر بی بی» را هم پیشکش کنند که ندرتاً پذیرفته نمی شوند. سردمداری که با داشتن هزاران تن خاکشیر، خاکشیری که هزار بار از نوع ایرانی آن بهتر و ارزنده تر است از نوشیدن پیاله شربتی در تهران هاج و واج می ماند و این «مهمان نوازی» را بالاتر از ملیاردها مترمکعب آبی می داند که بی سر و صاحب، سالانه به ایران سرازیر می گردد. پس چرا ایرانی ها نتوانند بر هر که دلشان بخواهد جل بگذارند و هر طوری بخواهند درازگوش بسازند.

ایرانی ها که بر مرز افغانستان و ایران تسلط کامل دارند و گاه در سی کیلومتری درون خاک افغانستان می آیند و نهر سیخ سر را بند زنی می کنند و یا به دنبال هر افغانی که دل دو سرباز بخواهد تا آخر ولسوالی کنگ می آیند و در کنار مرز و گاه حتی کنار پل ابریشم جان افغانها را می گیرند، خود نشان می دهد که میان مردم افغانستان و زورگویان ایرانی چه حسن همجواری وجود دارد.

ایرانی ها با تمام زدن سنگ حسن همجواری به سینه، هرگز از یاد نمی برند که برای ادامۀ فشار و امتیاز گرفتن از این سو باید برای طالبانی که روزی نُه ایرانی را در مزار سر به نیست کردند و خامنه یی آنان را جاهل خواند ، آموزشگاه های نظامی برپا دارند، مین و راکت در اختیار شان قرار دهند و بعضی از گروه های مسلح را به داخل بفرستند چون فکر می کنند که از این کشور بی صاحب باید روزی کلاهی برای شان کمایی کنند. ایران همین اکنون سالانه 35 ملیارد مترمکعب آب ما را می برد (درحالیکه حق بردن 820 ملیون متر مکعب را دارد)، از سرک حلقوی افغانستان استفاده وسیع می کند، تجارت بندر چاه بهار را از طریق افغانستان چالان نگه میدارد، سالانه بیش از دو ملیارد دالر از بازارهای افغانستان سود می کشد، نیروی ارزان و مطیع یک و نیم ملیون نفری افغان را در اختیار دارد، زعفران و پستۀ افغانستان را به نام ایرانی در بازارها عرضه می کنند ، از مواد مخدر افغانستان سود می برد و...

چندی قبل یک گروه قوی طالبان که بیش از دوصد نفر بودند، از مرز ایران وارد منطقۀ پشتکوه فراه شدند. برای فهمیدن این که این گروه از کجا به فراه آمدند، برای هیچ فراهی سوال نبود. این گروه که در دهات اور و انجیران پایگاه گرفتند، دو روز بعد یازده تن از انجنیران ایرانی توسط این گروه دستگیر شدند. تلاش ریش سفیدان برای رهایی این افراد ظاهراً به جایی نمی رسد. اما چند روز بعد سرقونسل ایران از هرات سر می رسد و با معاون والی فراه به قلعه کاه می رود و از آن جا این سرقونسل با رانندۀ افغان به اور می رود و چند ساعت بعد یازده «اسیر» را رها کرده و با خود می برد. اینکه چگونه این افراد رها می گردند، مسوولان دولتی در فراه لب از لب نمی گشایند که رابطۀ این سرقونسل با این گروه چگونه بود، طالبانی که روزی با کشتن نه ایرانی به سرحد جنگ نزدیک می شوند، اما گروه طالبان این تحفه ها را بی هیچ درخواستی رها می سازند.

با اینکه ایران از حضور امریکایی ها در افغانستان ناراضی است، اما هرگز از اثرگذاری روی جنگ در افغانستان دست نکشیده و هر وقت که فکر می کند طالبان در موقعیت نامناسبی قرار می گیرند به تقویت آنان می پردازند و با گرم نگهداشتن تنور جنگ به خونریزی بیشتر در افغانستان دست می زنند. به این خاطر دوستی و دشمنی ایرانی با مردم افغانستان فقط در یک نقطه و آن بدبینی، بدنیتی و بدآیینی ایرانی است که اگر روزی دستش بلند شد، از نمد افغانستان کلاهی گشادی برای خود دست و پا خواهد کرد. آنچه تا حال ایرانی ها به نام کمک و بازسازی برای افغانستان انجام داده، چیزی جز در نظر گرفتن و هدف قرار دادن چنان کلاهی نبوده است.

اسامه ووژل شو، خو امريکا به په افغانستان کې پاتې وي

په دې وروستیو کې یو وار بیا ویل کیږي چې امریکا به په راتلونکو څو میاشتو کې له افغانستان څخه د خپلو پوځونو د وتلو لړۍ پیل کړي او تر ۲۰۱۴ پورې به دغه لړۍ بشپړه شي. په دې کې هیڅ شک نشته چې امریکا به د عراق په څیر له افغانستان څخه هم خپل یو شمیر پوځیان وباسي، خو دا چې امریکا له دې ځایه خپل ټول پوځیان وباسي، یوه نه منونکې خبره ده. لکه څرنګه چې امریکا ډنډوره وهله چې له عراق څخه خپل ټول پوځیان وباسي او امنیتي چارې د هغه هیواد چارواکو ته سپاري، خو ومو لیدل چې په نوموړي هیواد کې د پنځوس زره په شاوخوا کې امریکایي سرتیري او مشاورین پاتې شول. افغانستان هم له دې امر څخه مستثنی نه دی او هیڅکله به له دې هیواده خپل ټول پوځیان، نظامي او ملکي مشاوران به ونه باسي، ځکه امریکا د دې کار لپاره وینې ورکړي او میلیاردونه ډالره یې لګولي دي.

د امریکا د متحدو ایالتونو تیر تاریخ ته یوه ځغلنده کتنه ښیي چې امریکا هیڅکله له هیڅ هیواد څخه خپل سرتیري بیرته ویستلي نه دي. دم مهال امریکا د نړۍ په ۷۰ هیوادونو کې د ۸۰۰ په شاوخوا کې نظامي او غیرنظامي اډې لري چې ۲،۸ میلیون کیلومتره مربع ځمکه نیسي، او د ۲،۳ میلیونو په شاوخوا کې پوځیان او ملکیان د امریکا د ګټو لپاره له هیواد څخه بهر په نورو هیوادونو کې کار کوي. امریکا له ۸۰ هیوادونو سره ستراتیژیک تړونونه لاسلیک کړي او هر مهال چې وغواړي کولای شي د هغو هیوادونو په کورنیو چارو کې لاسوهنه وکړي. افغانستان د دغه ستراتیژیک تړون د لاسلیک کولو په درشل کې دی. سره له دې چې امریکایي چارواکو په دې وروستیو کې ویلي چې په افغانستان کې به دایمي پوځي اډي ونلري، خو دا درواغ دي او حقیقت نه لري. د امریکا د متحدو ایالتونو د تیریو او یرغلونو تاریخ په ډاګه کوي چې امریکا هیڅکله بیرته له هغه هیواده وتلې نه ده چې یو وار یې ورباندې تیری کړی وي، مګر دا چې په زوره ورڅخه وویستل شي، لکه څرنګه چې د ویتنام اتل ولس د امریکا ب۵۲ ته خوله ماتوونکی ځواب ورکړ او درې سوه زره سرتیري یې په ټیټ سر له هغه هیواد څخه ووتل. له دې پرته هیڅوک داسې کومه بیلګه نه لري چې امریکایي سرتیري له کوم هیواد څخه وتلي وي.

پوښتنه دا ده چې امریکایيان د څه لپاره افغانستان ته راغلي وو چې دومره ژر ورڅخه بیرته وځي. د امریکا متحد ایالتونه په افغانستان کې د پوځي، سیاسي او اقتصادي ګټو تر څنګ ستراتیژیکې موخې لري چې پلي کول او سرته رسول یې لسګونه کلونه غواړي. ځینې ساده باوران ګومان کوي چې امریکا د ترهګرۍ په وړاندې د جګړې په خاطر افغانستان ته راغلې او څه موده وروسته به له دې هیواد څخه بیرته ولاړه شي، په داسې حال کې چې د امریکاییانو دغه جګړه به تر هغه دوام ومومي تر څو چې خپلې موخې یې تر لاسه کړې نه وي.

اوس چې اسامه بن لادن وژل شوی او امریکاییانو په ظاهره لوی بریالیتوب تر لاسه کړی، خو د القاعده او نورو ترهګرو ډلو فعالیتونه به په هیڅ ډول ونه دریږي، ځکه د امریکا د اهدافو لاسته راوړل لاکلونه وخت غواړي او یو اسامه نه لسګونه اسامه به په بیلابیلو نومونو د القاعده لارې ته دوام ورکړي.


لکه څرنګه چې مخکې وویل شول، امریکا په افغانستان کې خپلې موخې تعقیبوي او په افغانستان کې د سوکالۍ او پرمختګ له راتللو سره کومه لیوالتیا نه لري، که نه نو امریکاییانو به هیڅکله هغه کسان بیرته واک ته رسولي نه وای چې په اویایمې لسیزې کې یې زموږ هیواد په کنډواله بدل کړی و. نه امریکا او متحدان یې او نه تنظیمي ډلې او طالبان زموږ د ولس د سوکالۍ فکر له ځان سره لري، دغه ډلې هر یو یوازې خپلې ګټې تعقیبوي او په دې لاره کې د بې ګناه خلکو له وینې تویولو څخه هم ډډه نه کوي، ځکه دوی خلکو ته د خدمت کولو اراده نه لري. پر امریکا او تجربه شویو ډلو ډډه کول به خلک نور هم د تباهۍ کندې ته وغورځوي. له دې کبله د افغانستان په اوسنیو حالاتو کې باید د امریکا، تنظیمونو او طالبانو پرته دریم ځواک رامنځ ته شي کوم چې وکړای شي خلک سولې، سوکالۍ او آرامۍ ته ورسوي او د لومړي ځل لپاره په افغانستان کې د خلکو په وړاندې د پرمختګ لارې پرانیزي.. ●

افغانها زیر سایۀ امریکایی ها به ثبات می رسند؟

امریکا برای ساختن پایگاه های دایمی در افغانستان هیچ مشکلی ندارد. این اقدام از مدت ها قبل صورت گرفته و فقط ترتیبات اداری آن باقی مانده است که با برگزاری لویه جرگه این کار به آخر می رسد و امریکا بعد از آن می تواند در کابل، قلات، مزار، قندهار، هلمند، نیمروز و شیندند، هفت پایگاه داشته باشد. در صورتی در هریک از این پایگاه ها 10 هزار نفر جابجا گردند، 70 هزار سرباز امریکایی برای سالهای نامعلومی در افغانستان باقی خواهند ماند. اینکه این همه پایگاه در افغانستان برای چه منظوری ساخته می شوند، چیزی گفته نشده و فقط آنانی که وظیفۀ دارند تا این پایگاه ها را جابجا بسازند، می گویند که برای «آینده» و «ثبات» افغانستان ضروری اند. اگر نه افغانستان توسط همسایگان، مخصوصاً پاکستان قورت می شود. برای این که این پایگاه ها منظور شود، امریکایی ها باید قوای نظامی دولت افغانستان را تقویت کنند و 80 درصد کمک ها توسط دولت افغانستان به مصرف برسند. وقتی امریکایی ها به خاطر خدمت به ما در افغانستان می مانند، پس مطرح کردن این شروط چه معنی دارد؟

قرار است که تا 2014 نیروهای دولت افغانستان مسوولیت امنیت را تحویل بگیرند و به این صورت وظیفۀ نیروهای امریکایی و ناتو در افغانستان به سر می رسد. پس این پایگاه ها چه معنی خواهد داشت؟ آیا این پایگاه ها شبیه «سناتوریم» یا استراحتگاه خواهند بود که این همه نیرو در آنها «آرام» بنشینند تا مبادا روزی پاکستان بازهم به سوی افغانستان دندان خایی کند که اگر کرد این نیرو های فوراً جواب خواهند داد. اما اینکه چرا این نیرو ها حال به پاکستان چنان پاسخی نمی دهند و ثبات نمی آورند نه کسی از این نیرو ها می پرسد و نه مدافعان این پایگاه ها پاسخ می دهند. این مدافعان طوری استدلال می کنند که گویی امریکایی های مظلوم، در افغانستان منافعی نداشته و فقط برای خدا این جا آمده تا کشور افغانها را کسی نخورد که اگر چنی عزمی کردند، این دوستان بین المللی هست و بود خود را برما تمام خواهند کرد که اگر چنین نیست و این جملات طنزگونه است، پس منافع امریکا با این همه پایگاه در افغانستان چیست؟

گفته می شود که ایران، پاکستان، چین و روسیه مخالف پایگاه های دایمی امریکا در افغانستان اند. این که چرا این کشور ها مخالف این پایگاه ها اند نیز چیزی گفته نمی شود. آیا تضاد منافع بین این کشور ها و ایالات متحده سبب این مخالفت نیست؟ در صورتی کشور های بزرگی چون چین و روسیه در این منطقه با این پایگاه های دایمی مخالف باشند، پس بهای اصلی این اختلاف را در دراز مدت کی می پردازد و افغانستان با این همه رویارویی فدای کدام منافع می شود؟ در این دهسال که امریکا با 48 کشور در افغانستان مصروف جنگ بود، مردم افغانستان جز جنگ و کشتار، یک لحطه هم روی خوشبختی را ندیدند. در شش سال اخیر در افغانستان، هر روز حداقل 50 افغان جان دادند و چون امریکا افغانستان را سکوی پرواز برای پیاده کردن اهداف آسیایی اش استعمال می کند، پس چه دلیلی وجود دارد که با امضای این پیمان افغانستان به ثبات برسد.

امریکا برای استراحت نه که برای منافع خاص خود در افغانستان پایگاه می سازد، اما رسیدن به منافع می تواند با رویارویی و بحران همراه باشد. این منافع چیزی جز تسلط بر مواد خام منطقه(مخصوصاً نفت و گاز)، تسلط بر بازار های تسلیحاتی و سرمایه گذاری های بزرگ دست یابد. اگر این منافع با جنگ ادامه می یافت، جنگ را ادامه خواهد داد و اگر نه با ابزار و وسایل دیگر به ادامه آن خواهد پرداخت. در صورتی، این فورمول که تروریست ها به تهدید افغانستان می پردازد، دلیل اصلی جابجایی پایگاه های دایمی امریکا در افغانستان قرار داده شود، امروز دهها کشور با تهدید 34 گروه قوی تروریستی زیر رهبری القاعده رو به رو اند و اکثر این کشور ها در کشاکش با همسایگان شان قرار دارند، پس امریکا برای ایجاد ثبات باید در تمام این کشور ها پایگاه دایمی بسازد. شاید هم مدافعان چنین پایگاه های بگویند که دیگران شهامت دارند که از کشورهای شان دفاع کنند، اما افغانها از چنین شهامتی برخوردار نیستند، لذا باید طوق حمایت امریکا را به گردن بیاویزند!!

مدافعان تاسیس چنین پایگاه های تئوریزه می کنند که میان امریکا و پاکستان اختلاف نظر جدی وجود دارد و اگر امریکا از این جا رفت، ما بار دیگربه پاکستانی ها سپرده می شویم، در حالیکه واقعیت دهسال اخیر خلاف این را ثابت می سازد و نشان می دهد که امریکا و پاکستان ستراتیژی منطبق با یکدیگر داشته اند. اما اختلاف میان این دو دوست قدیمی را کسانی بسیار سخت و دشمنانه نشان می دهندکه یا حافظۀ بسیار ضعیف دارند و یا وظیفۀ اینگونه تحلیل و القاء را داشته، برای اثبات آن به هر غلط گویی پناه می برند. چون خود امریکایی ها می گویند که ما با پاکستان اختلافی نداریم و پاکستان متحد مطمئن ما در مبارزه با تروریزم است، پس چرا اینان کاسۀ داغتر از آش می شوند؟

در فردای که اسامه در ایبت آباد کشته شد، نمایندۀ اباما در افغانستان و پاکستان در نشست سه جانبه میان افغانستان، پاکستان و امریکا با صراحت و جدیت گفت که پاکستان متحد مطمئن و ستراتیژیک امریکا در منطقه و بر ضد تروریزم می باشد و پاکستان مطمئن باشد که همچنان از حمایت مالی امریکا بر خوردار خواهد بود.

پیام واضح تر از این دوستی چه می باشد و یا این پیام بازهم دشمنی میان آندو وجود دارد؟ امریکا به کمک پاکستان شوروی را از افغانستان بیرون کرد، نظام وابسته به شوروی را ختم نمود، راه ورود و استقرار امریکا به افغانستان را باز و صاف کردو اینک برای دهۀ استقرارش در افغانستان تنور جنگ افغانستان را داغ نگهمیدارد، پس چه دلیلی وجود دارد که از عداوت میان این دو با این شدت و حدت یاد کرد و برای خود دلیل پلاستیکی تراشيد. اولین و آخرین تکیه گاه امریکا در این منطقه پاکستان است و به این خاطر آن را دوست ستراتیژیکش می نامد. وقتی این دوستی سالهای سال میان این دو ادامه پیدا کند و امریکا مثل دهسال گذشته در برابر تهدید ها و مداخلات پاکستان نایستد و برنامه های مشترکی داشته باشند، چه دلیلی وجود دارد که در افغانستان ثبات و امنیت می آید؟ مهمترین تهدید امنیت یک کشور حضور سربازان نامهار کشور دیگري درآن است. چه کسی تا حال توانسته با این همه بمباران ها که چند بار عروسی ها را به خاک و خون نشاند به این قومانده کنندگان بگوید که بالای چشم تان ابروست.

آنانی که طالبان را می بینند و منافع مشترک امریکا و پاکستان را در افغانستان نمی بینند، مشکل تامین صلح و ثبات را در افغانستان ندارند. اینان مشکلات خاص خود را دارندیا ازبیرون آمده اند و فکر می کنند که اگر دوستان امریکایی از این جا رفتند، خاک به کاسۀ شان می شود یا در کپسول های کوچک و سخیف قومی و وابستگی به جاهای خاصی قرار دارند. با این همه بالاخره این معاهده به نام مردم افغانستان به امضا می رسد، مردمی که در آن کوچکترین نقشی ندارند، بحران کنونی ادامه می یابد و افغانستان اگر خود گسترۀ تروریزم نشود به پشت جبهۀ آن تبدیل خواهد شد و مردم افغانستان روی آرامش و خوشبختی را نخواهند دید. ●

نگاهی اجمالی به نظام های اقتصادی در جهان

(اقتصاد پلان مرکزی – اقتصاد بازار – اقتصاد مختلط)

جوامع بشری تاکنون 5 نوع شکل بندی یا فرماسیون اقتصادی – اجتماعی را می شناسند که از آنجمله کمون اولیه و کمونیزم غیر طبقاتی؛ برده داری، فیودالی و سرمایه داری طبقاتی می باشد. در نظام های غیر طبقاتی تولید جمعی و توزیع نعم مادی نظر به کار و نظر به نیاز است. اما در جوامع طبقاتی با آنکه تولید جمعی است، اما توزیع آن غیر عادلانه می باشد. طوریکه مالک وسایل تولید، در خلق نعمات مادی هیچ سهمی ندارد، اما بیشترین سهم را از تولید می برد.

جامعه اشتراکی که از دو مرحلۀ (سوسیالیزم و کمونیزم) می گذرد، در مرحلۀ سوسیالیزم سیستم اقتصادی آن به دست دیکتاتوری پرولتاریاست که این نوع سیستم اقتصادی به نام "اقتصاد پلان مرکزی" یاد می شود. شعار اصلی این مرحله «از هر کس به اندازۀ توانش و به هر کس به اندازۀ کارش» می باشد. دولت پرولتاریا با طرح برنامه های تولیدی و با مصادره کردن صنایع سنگین و سرمایه های بورژوازی بزرگ و بورژوازی کمپرادور تولید را سمت و سو داده و از بروز بحران های اقتصادی جلوگیری می کند. همچنان تلاش دارد تا فاصلۀ طبقاتی را هر روز کمتر نماید چون سوسیالیزم مرحلۀ گذار است، فلهذا نه تنها طبقات استثمارکننده و استثمار شونده در سطح نسبتاً ضعیف وجود دارند، بلکه بورژوازی بزرگ چون مار زخمی در تلاش است تا قدرت از دست رفتۀ خود را دوباره به دست آورد. در اوایل این مرحله علاوه بر حاکمیت قوی «اقتصاد پلان مرکزی»، قسماً نشانه هایی از «اقتصاد مختلط» نیز دیده می شود که به صورت تدریجی فعالیت های آن کمرنگ می شود.

در مرحلۀ بعدی یا کمونیزم که فاصلۀ طبقاتی به صفر تقرب نموده، سیستم اقتصادی آن از طرف عموم جامعه به مفهوم واقعی کلمه طوری رهبری می گردد که شعار «از هرکس به اندازۀ توانش و به هر کس به اندازۀ نیازش» جامۀ عمل پوشیده و نعم مادی مطابق این شعار توزیع می گردد. دولت که وسیلۀ سرکوب یک طبقه توسط طبقۀ دیگر می باشد و همیشه به نفع طبقات حاکم فعالیت می نماید، در مرحلۀ کمونیزم از بین رفته و علاوه بر اقتصاد تمامی بخش های جامعه توسط عموم مردم رهبری و کنترول می گردد.

در نظام های طبقاتی، مخصوصاً در نظام سرمایه داری، اقتصاد کشورها توسط سکتور خصوصی یا مالکین وسایل تولید طوری رهبری می شود که هر مالک وسایل تولید به صورت مجزا از دیگر تولید کنندگان تلاش می نماید تا برنامه های تولیدی خود را با در نظرداشت قانون عرضه و تقاضا تنظیم نموده و سعی دارد تا تقاضای بازار را خود مرفوع نماید که این نوع سیستم اقتصادی را به نام «اقتصاد بازار» یاد می کند.

با آنهم در نظام سرمایه برای پیشبرد پروژه های کلان اقتصادی مانند اعمار شاهراه ها، بندهای برق و سایر پروژه هایی که سکتور خصوصی به علت نبود مفاد آنی در آنها به فعالیت در آن علاقه نشان نمیدهد، دولت خود تشبث می نماید که به این نوع فعالیت های اقتصادی دولت، میتوان نام «اقتصاد مختلط» را داد.

چون هر تولید کننده به فکر مرفوع نمودن تقاضای بازار است، لذا بحران های اقتصادی گاهی به شکل حاد و مزمن آن و گاهی به صورت غیر مشهود و غیر جدی آن به وجود می آید. طوریکه در اوایل شکل گیری نظام سرمایه داری که رقابت آزاد بود، بحران های اقتصادی هر چند سال یکبار به وقوع می پیوست که در نتیجۀ این بحران ها علاوه بر اینکه خیل عظیمی از کارگران از کار اخراج می شدند، تولید اضافی یا به ابحار ریخته می شد یا به نحو دیگری از بین میرفت.

با گذشت زمان، نظام سرمایه داری به مرحلۀ بالاتر آن یعنی امپریالیزم و انحصار تحول نمود و رقابت از شکل آزاد به شکل انحصاری آن تغییر کرد. در مرحلۀ امپریالیزم کارتل ها، سندیکا ها، تراست ها و کنسرن ها که اتحادیه های سرمایه داری می باشند، انحصار را به وجود آوردند.

امپریالیزم که به مثابۀ بالاترین مرحلۀ سرمایه داری از طرف علمای اقتصاد سیاسی شناخته شده، قادر گردیده تا فاصله زمانی بحران های اقتصادی را زیاد ساخته و به جای صدور کالا به صدور سرمایه رو بیاورد. در این مرحله، بورژوازی کمپرادور یا بورژوازی دلال رشد قابل ملاحظه ای نموده و توانسته نقش واسطۀ قوی را بین کشورهای سرمایه داری و کشورهای نیمه سرمایه داری یا نیمه فیودالی به خوبی بازی نماید.

افغانستان با سه دهه بحران و تجربۀ تلخی که از تجاوز سوسیال امپریالیزم شوروی و پیاده نمودن کورکورانۀ «اقتصاد پلان مرکزی» توسط حزب دموکراتیک خلق داشت، بعد از حوادث 11 سپتمبر 2001 به تأسی از مادۀ دهم قانون اساسی افغانستان، اقتصاد بازار را تجربه می نماید.

اقتصاد بازار که در افغانستان از هر گوشۀ جهان اقتصاد بازارتر است، توانسته کمتر از 4 درصد مردم را به سرمایه های افسانوی برساند، اما زندگی بیشتر از 96 درصد مردم را با خطر مواجه نماید. با گذشت 10 سال از حاکمیت اقتصاد بازار در افغانستان، نه تنها شکاف طبقاتی هر روز عمیق تر شده، بلکه اقتصاد افغانستان بیشتر به یک اقتصاد مصرفی و مافیایی مبدل گشته است. همین اکنون بیشتر از 50 فیصد مردم ما از برکت «اقتصاد بازار» زیر خط فقر زندگی می نمایند.

با آنکه اقتصاد بازار مشخصۀ نظام سرمایه داری است، ولی دولت تلاش دارد تا آن را در افغانستان به شکل غیر علمی آن نهادینه نماید. با آنکه از طرف بعضی ها تلاش صورت می گیرد تا جامعۀ افغانستان را سرمایه داری نشان دهند، اما مناسبات اقتصادی و اجتماعی افغانستان کماکان نیمه سرمایه داری- نیمه فیودالی و قبیلوی می باشد. صرف در شهرهای بزرگ افغانستان مناسبات سرمایه داری به شکل ابتدایی و بدوی آن حاکم گردیده، ولی در اکثریت شهرها و ولایات کشور مناسبات ارباب- رعیتی به وضوح دیده می شود.

با سرازیر شدن اضافه از 50 ملیارد دالر و حضور نظامی 49 کشور جهان با نیروی نظامی نزدیک به 150 هزار نفر، افغانستان یکی از فقیر ترین و بدبخت ترین کشورهای جهان در تمامی ابعاد زندگی می باشد.

افغانستان شاید یکی از کشورهایی باشد که نظام های اقتصادی مختلط، آزاد و «پلان مرکزی» را تجربه نموده است، اما فقر و بیچارگی را که مردم آن از نظام اقتصاد بازار در جریان ده سال گذشته دیده، شاید در هیچ نوع نظام اقتصادی دیگری ندیده باشد.

همه وارونه می گفتند و خاک به چشم ما می زدند

تصادفاً هفت و هشت ثور چقدر خوب کنار هم قرار گرفته اند. چون هرچه سیاهی و پلشتی است در همین دو روز بر تاریخ ما ریخته انباشت شده اند. امسال هم این دو روز دلمشغولی های زیادی در رسانه ها داشت و مصروفیت برای همه ایجاد شده بود. صحبت ها طوری بود که برخی ها هفت ثور را به عنوان کودتای سیاه که آغاز همه بدبختی ها بود، رد می کردند و بعضی شرمنده شرمنده از آن دفاع می نمودند. اما هشت ثوری ها بیشتر شاخ و شانه می کشیدند و بعضی با حزم و احتیاط آن را روز سیاه می گفتند.


دریکی از این میز گرد ها، فردی کف بر دهان از تنظیم های جهادی دفاع می کرد و آنها را نیروی «مستقل» و «آزاد» می خواند، اما افراد مقابل ، از عدم استقلال و آزاد نبودن آنها چیزی بر زبان نیاورده، سکوت کردند. در حالیکه حداقل واکنش نشان ندادن در چنین مواردی و سکوت کردن، جز پذیرش ادعا های مقابل چیزی بوده نمی تواند. اما در آن روز این سوال هر جا زمزمه می شدکه واقعاً تنظیم های جهادی آزاد و مستقل بودند؟


کودتای هفت ثور توسط حزبی که در وابستگی عریان به کرملین قرار داشت، صورت گرفت. در روز کودتا افراد نظامی و غیر نظامی بسیاری جان های شان را از دست دادند و یا دستگیر شدند. بعد از آن فاشیزمی بر اوضاع مستولی گشت که کسی حق لب جنباندن را نداشت، زندانیان بسیاری بی هیچ پرسان و محکمه ای اسیرگونه به قتل رسیدند. مردم با این وضعیت در زندگی دوزخ آسایی قرار گرفتند و راهی جز تغیان و عصیان نداشتند. این قیام ها از حرکت های کوچک مردمی آغاز و آرام آرام به یک حرکت توده ای سراسری مبدل گشت. وقتی شوروی ها تجاوز کردند و به اشغال بی چون و چرای افغانستان دست زدند، این قیام کران کران وطن ما را درنوردید و دیگر جایی نبود که در آن صدای مخالف و آتش تفنگی فریاد نشود.


این قیام ها خود جوش و مردمی بودند. هیچ نهاد سیاسی خاصی آنها را هدایت و رهبری نمی کرد. نهادهای کوچک ملی و انقلابی بی آنکه مدعی رهبری این حرکت بی لگام بوده باشند، چون افراد منفرد در آن شرکت نموده و پا به پای توده های خشمگین و به پاخاسته حرکت کردند. در حالیکه قیام های وسیع توده ای بر ضد تجاوز و اشغال یا باید قبل از حرکت رهنمای عمل خود را ساخته باشند و یا اینکه در جریان عمل چنین رهنمای ایجاد گردد. در این کشمکش رهبری قیام را یا نیروهای ملی، انقلابی و غیروابسته به دست می گیرند و یا نیروهای ضد انقلابی و وابسته. در حالت دوم اهداف قیام کنندگان قلب ماهیت یافته و خلاف آنچه مردم می خواهند و به خاطر آن خون می دهند، به پیش می رود. نیروهای غیر وابسته در این جنگ به علت کمبود امکانات و یورش نیروهای ارتجاعی از صحنه خارج شدند و یا با سیاست های پوششی بدتر از تارکان صحنه ماندند و در همان سیاست های غلط پوسیدند.


تنظیم های جهادی که در امکانات غرب، آی اس آی، عرب و ایران غرق شدند و مورد حمایت امریکا قرار گرفتند، به زودی و آسانی قادر به گرفتن رهبری این حرکت وسیع شدند و چون تحویلداران پول و سلاح (در پاکستان و ایران) درآمدند و از سوی محافل غربی و ملل متحد به زودی به عنوان «رهبران» مجاهدین تبلیغ گشتند. اینان در پاکستان رسمی شدند و سکان جنگ رهبری در دست پاکستانی ها قرار داده شد تا جاییکه در کنفرانس ژنیو که تصمیم بر خروج نیروهای شوروی از افغانستان گرفته می شد، به این رهبران اجازۀ شرکت ندادند و پاکستان به نمایندگی از قیام مردمی که در آن دو ملیون گیلن خون اهدا کرده بودند، بر این معاهده مهر گذاشت و نشان داد که به این رهبران امریکایی ها و پاکستانی ها ارزشی قایل نیستند. اینان هم با آرامش تمام این «نمایندگی» را پذیرفته و کوچکترین اعتراضی نکردند.


با نفوذ هرچه بیشتر غربی ها در جنگ افغانستان، وابستگی تنظیم ها به ایران و پاکستان بیشتر شد و روزی نبود که خود آنها و یا نمایندگان شان به درگاه «مقامات» پاکستانی سر نزنند. این وضعیت زمینه را برای ایجاد این همه شبکه های استخباراتی و وابستگی ها مساعد نمود و معلوم نیست که با این همه، چگونه میتوان تنظیم ها را «آزاد» و «غیر وابسته» تعریف کرد؟

۱۳۹۰ خرداد ۵, پنجشنبه

اسامه باید کشته می شد

اسامه بن لادن که در راس گروه توحید قرار داشت. در 1988 سازمان القاعده را در وحدت با شش گروه بنیاد گرای ايجاد كرد. وی از سوی امریکایی ها طراح حمله در 1993 بر سازمان تجارت جهانی که در آن 6 نفر کشته شدند، حمله در 1998 بر سفارتخانه های امریکا در کینیا و تانزانیا که 200 نفر به قتل رسیدند و حمله در 2001 بر برجهای تجارت امریکا که در آن 3600 نفر کشته شدند، شناخته شد و آرام آرام عنوان دشمن درجه یک امریکا را گرفت و ظاهراً در مقابله با او و سازمانش، امریکا به افغانستان لشکر کشید.


این که چرا اسامه با این درجۀ کینه و عداوت در مقابل امریکا برخاست، روند دینامیک و دلیل قانع کنندۀ به دست نمی دهد. چون اختلاف بن لادن که به کمک عربستان سعودی، پاکستان و امریکا به پاکستان آمد و القاعده را ساخت و برای عروج او آی اس آی در 1989عبدالله عزام را کشت، فقط بر سر حضور امریکایی ها در 1993 در ظهران عربستان سعودی عنوان می گردد. اما با تمام این «دشمنی» در برابر شاهان سعودی، سال گذشته امریکایی ها اعلان کردند که شهزادگان سعودی و شیخ های ثروتمند حاشیۀ خلیج، تمویل کنندگان اصلی القاعده اند که باید این مدارک مالی محدود و مسدود گردند. اینکه شهزادگان سعودی چرا به «دشمن» شان کمک می کردند، توضیحی داده نشد.


اسامه که هفدهمین فرزند از 57 فرزند اسامه بود، به سال 1957 در ریاض زاده شد و انجنیری ساختمان را خواند و از سوی شهزاده تُرکی فیصل(رییس وقت استخبارات عربستان) به درخواست حمید گل (رییس آی اس آی)جهت سازماندهی اعرابی که برای جنگ به افغانستان می آمدند، به پشاور فرستاده شد که با ساختن پایگاه مهمی در خوست و تشکیل القاعده، بعد از خروج نیروهای شوروی از افغانستان به دشمنی با امریکا آغاز کرد و با این دشمنی امریکا به بزرگترین هدف سترا تیژیکش که جابجایی نیرو هایش در افغانستان بود، دست یافت. با اینکه اسامه و رهبران دیگر القاعده در پاکستان بودند، اما امریکا وانمود می کرد که هدف اصلی او از میان برداشتن تروریزم و رهبران القاعده در افغانستان است، پس به دنبال آنان در افغانستان «سرگردان» بود و پاکستان را به عنوان دوست مطمئن همیشه توصیف مي کرد.


امریکا برای رسیدن و جابجایی محکم و درازمدت در افغانستان سه دهۀ ستراتیژیک را گذشتانده و اینک در آستانۀ دهۀ چهارم و یا استقرار دایمی نیرو هایش در افغانستان قرار دارد. این دهه از 2011 شروع شده و در 2014 به اوج خود می رسد. به این خاطر تا رسیدن به آن سال باید برای افغانستان کار های مهمی صورت گیرد که در مقالۀ دیگر ذکر کردیم. قتل اسامه نیز یکی از همین کار ها است تا از یکطرف از لحاظ روانی به تضعیف القاعده در این منطقه بپردازد و از سوی دیگر برای انتخابات ریاست جمهوری امریکا به نفع دموکرات ها کار ی به سر برسد که اگر تا آن زمان ضرورت شد بنیاد گرای دیگری چون گلبدین را که او هم مثل اسامه بی مصرف شده، در پاکستان خواهد کشت.


امریکایی ها از سال ها قبل خبر بودند که اسامه در ایبت آباد پاکستان به سر می برد. چون بر طبق افشاگری های ویکی لکس، ابویحیی اللیبی که در 2008 دستگیر شد، در زندان بگرام افشا کرد که اسامه او را به محل زندگی اش دعوت کرده و از او خواسته تا رابطۀ رسمی او را با بخش های مختلف القاعده و رهبران آن تنظیم نماید. اما امریکایی ها می گویند که از چهار سال به این سو فردی به نام ابو محمد الکویتی را زیر نظر داشته اند که به ایبت آباد در رفت و آمد بوده و از این طریق محل اختفای اسامه را پیدا کرده اند. اما اسامه از مدتها به این سو دیگر از رهبری القاعده حذف شده بود و به جای او الظواهری به این سمت گماشته شده و از یکسال به این سو اعضای القاعده در مکالمات شان او را «شیخ الکبیر» می نامیدند. به این صورت تا حدی اسامه در القاعده بی مصرف مانده بود.


اسامه در وصیت نامه اش که در 14 دسمبر 2001 نوشه و آنرا یک روزنامۀ کویتی به چاپ رسانده، گفته است که نمی خواهد فرزندانش شامل القاعده شوند، زنانش بعد از مرگ او نباید شوهر بگیرند و در صورتی کشته شود، رفقای غدارش در آن حتماً دست دارند. اینکه اسامه از رفقای «غدار» یاد می کند، معلوم می شود که در میان او و رهبران ارشد القاعده که بیشتر در گرو آی اس آی بودند، اختلاف نظر های عمیقی وجود داشته است و چه بسی که این رفقای غدار او را تجرید کرده بوده باشند.


اسامه در خانۀ بدون تلیفون و انترنت در فاصلۀ چند قدمی اکادمی نظامی«کاکول» پاکستان و در جوار دو پایگاه مهم نظامی آنکشور در خانۀ با سه زن و 23 فرزند زندگی می کرد. تجریدش به حدی بود که همسایگان کوچکترین شکی بر خانۀ او نکردند و وقتی شنیدند که اسامه سالها در به دیوار آنها زندگی کرده، بهت زده شدند. اما با تمام این تجرید اسامه، شاخه های 34 گانۀ القاعده با رهبری الظواهری در این سالها فعال بودند و در 2009 نقل و انتقالات القاعده به یمن بسیار وسیع صورت گرفت و اینکه در این مسایل مهم با اسامه مشوره شده باشد، بعید به نظر می رسد. بعد از فرار اسامه از توره بوره در 2001 ، سران القاعده« قطعۀ 55» را که متشکل از ورزیده ترین کماندو های القاعده به قومندانی ابو خیاب بود، تشکیل دادند تا از جان رهبران القاعده و مخصوصاً اسامه محافظت کنند، اما در این حمله خبری از این کماندو ها نبود و فقط ابومحمد الکویتی، برادرش و چهار تن دیگر از او محافظت کردند. اینکه چرا اسامه این طور بی محافظ و بی دفاع کماندویی در این خانه نشسته بود، نشان می دهد که او از آنچه فکر می شد، بیشتر بی مصرف شده بود. چون برخی ها با توجه به سیاست های ایالات متحده در سالهای اخیر به این باورند که اگراسامه مثل گذشته مورد استعمال می داشت، هرگز به این زودی به قتل نمی رسید. اوباما با کشتن اسامه به «قهرمان» امریکا مبدل شد و انداختن جسد اسامه به بحیرۀ عرب و خوراک ماهی ها و نهنگان کردنش ، بیشتر یک عمل نمادین بود که نشان دهد هر کسی در جهان به پای یکه تازی امریکا سر نگذارد، به چنین سرنوشتی مبتلا خواهد شد.


امریکایی ها دو ماه قبل اعلان کردند که برای عملیاتش در پاکستان دیگر به سازمان های استخباراتی آنکشور نیازی ندارند که چون برای انجام این عملیات در آن وقت تصمیم گرفته شده بود، بعد از کشتن اسامه اعلان کردند که پاکستان از این عملیات اصلاً خبر نداشت و به خاطریکه افشا نشود سران آن کشور را در جریان قرار نداده بود که این بیان نیز جور آمدی میان سران دو کشور را نشان می دهد. زیرا اگر سران دولت پاکستان بگویند که در عملیات دخیل بوده با واکنش تند بنیاد گرایان اسلامی رو به رو می شوند و محور انتقام گیری شاخه های متعدد القاعده قرار می گیرند. در حالیکه هر آدم نیمه باسوادی می داند که پاکستان در تقابل با هند همیشه در حالت آماده باش هوایی قرار دارد و با پریدن هلیکوپتری آن را شکار می کند، اما چگونه است که دو فروند هلیکوپتر امریکایی از مرز افغانستان و پاکستان می گذرند و بعد از طی مسافه، یکی از هلیکوپتر ها خراب می شود و توسط عملۀ آن نابود می گردد و بعد 40 دقیقه عملیات اجرا می شود، برای دفاع از اسامه مقاومت صورت می گیرد و بعد هدف قرار گرفته و جسد او برده می شود، اما در فاصلۀ چند صد متری آن دو پایگاه نظامی ودر فاصلۀ صد متری آن اکادمی نظامی پاکستان فقط ناظر صحنه می مانند و اردوی پاکستان در برابر این هلیکوپتر های ناشناس هیچ واکنشی نشان نمی دهد و بعد پاکستانی ها از طریق رسانه ها خبر می شوند که در ملک شان چنین عملیاتی به سر رسیده و اسامه کشته شده است!!!! در حالیکه مطمئناً سران اردوی پاکستان از این عملیات با خبر بودند و به گمان اغلب که هلیکوپتر های امریکایی از میدان هوایی «چکلاله» که در نزدیکی اسلام آباد قرار دارد و از زمان مجاهدین تا حال امریکایی ها از آن استفاده می کنند، پرواز کرده باشند.


این صحبت ها ی امریکا و پاکستان به سناریوی همیشگی می ماند که در این منطقه به اشکال گوناگونی به کار برده می شوند. د رکنار اینکه پاکستان با این «ناخبری» بُرد دارد،امریکا هم می خواهد بگوید که اگر پاکستان از اسامه و سازمان او حمایت می کند، اما این امریکاست که به هیچ عنوان القاعده را نیافریده و این گونه می تواند در هر نقطۀ دنیا عملیات نظامی خود را با کماندو هایش به سر برساند. گروه عملیاتی که فوق تعلیمات نظامی داشتند، گروه «سیلز» نامیده می شدند. اما در فردای انجام این عملیات، دیدار سه جانبۀ امریکا، پاکستان و افغانستان در اسلام آباد بر گذار شد و امریکا اعلان کرد که پاکستان در مبارزه با تروریزم دوست و همکار نزدیک امریکاست و امریکا چون گذشته، کمکهایش را بر پاکستان جاری نگهمیدارد. اما برخی از تحلیلگرانی که یا به شدت کم سواد و سطحی نگرند، یا به دفاع از حضور نظامی امریکا در افغانستان همیشه هر چتلی را با دستپاک پاکستان پاک می کنند و یا کسانی اند که بعد از این می خواهند نمره بگیرند، تلاش می کنند تا این عملیات را جدا از پاکستان و فقط قهرمانی امریکایی ها وانمود سازند. اما کشتن اسامه در این روزگار برای امریکا ضروری بودکه چون بی نهایت بی مصرف شده بود، پس باید کشته می شد. چون همه می دانیک که با مرگ اسامه در فعالیت های القاعده تغییری به میان نخواهد آمد.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۳۱, شنبه

ليبيا، د امپرياليستانو د تيري په محراق کې ‎

له ډیری مودی راهیسی لیبیا د معمر قذافی په شان یو زورواک لخوا رهبري کیږي او همدا لامل دی چې د دې هیواد ولسونه نه آزادي لري او نه هم له لومړني انساني حقوقو څخه برخمن دي. وروسته له هغې چې په عربي نړۍ کې، تونسي وګړو بی له «نړیوالې» مرستې وکړای شول د کارګرانو په مټ، زورواکان د واک له ګدۍ راوپریوځي او ان له هیواد یې فراري کړي، منځني ختیځ او د افریقا ځینې برخې د ولسونو د پاڅونونو په اور کې یو نوي پړاوته دننه شول، چې د دې پاڅون سپرغۍ لیبیا ته هم ورسیدلی، خو له بده مرغه چې «نړیوالې ټولنې» او په ځانګړي توګه ناټو د ولس پاڅون یرغمل کړل او په لیبيا یې د ولسونو څخه د دفاع په نامه تیری پیل کړ.

د معمر قذافي دولت چې په ۱۹۶۹ کال کې د یوې پوځي کودتا په ترڅ کې رامنځته شو، د خپل ۴۲ کلن حکومت په موده کې هڅه کړی چې د زورواکۍ او د پیاوړي پوځي دستګاه په ملتیا سره ولسونه وځپي او په همدې موخه یې سل زره ځانګړې ملیشې وروزلې چې داړتیا په وخت کې وکړای شي د ولسونو پاڅونونه وځپي، خو مګر د لیبیا ولس چې د هر بل هیواد د پرګنو په شان حق لري، آزاد او دموکراتیک ژوند ولري، بی له ډاره د دې حکومت په وړاندې راپاڅیدل، خو امپریالیستان چې د امپریالیستي کړنلارې له مخې د رښتوني ولسي پاڅونونو مخالف دي، په دوکه مارۍ سره یې د پاڅون واګی خپل لاسپوڅو ته ورکړ، څه چې ولسونه ترې تر شا شول.

دمعمر قذافی ځانګړی ګارډ چی د فداییانو په نوم یادیږي او شمیر نژدې ۲۵۰۰ کسانو ته رسیږي، له هغو کسانو څخه دی چی هر ډول قربانی ته تیار او آماده دي. د نظامی پلوه دمعمر قذافی پوځ په مدرنو او پرمختللو وسایلو سمبال دی چی په كې بيلابيل ډول روسي پرمختللي ټانكونه هم شامل دي، همدا ډول دا پوځ پرمختللي فرانسوۍ وسلى هم لري.

سره له دې چې د ليبيا خلك په دې ښه پوهيږي چې معمر قذافي د دوۍ حقوق ځپلي دي، خو په هيڅ ډول دې ته راضي نه دي چې د بهرني هيوادونو د مرييتوب كړۍ په غاړه كې واچوي. د ليبيا ولس هغه جنايتونه چې بهرنيانو په عراق او افغانستان كې د دموكراسۍ، انتخاباتو، بشري حقوقو او د مدني ټولنو د دودولو لپاره كړي دي، په ښه توګه ليدلي او دې ته رسيدلي دي چې استعمار له استبداد ځخه ډير كرغيړن دى.

خو نړيوالې امپراتورۍ د دې لپاره چې د خپل پوځي سازمان (ناټو) لپاره نوې دنده ومومي او وروسته له هغې چې ناټو له افغانستان څخه ووځي دا تړون سره يو ځاى وساتي او په ورته وخت كې خپلې منګولې په عربي نړۍ كې لا ښخې كړې، په بيرحمانه ډول پر دې هيواد هوايي بريد وكړ چې د فيډل كاسټرو په وينا سارې يې په تاريخ كې تكرار شوي نه و.

خو كه چيرې معمر قذافي، سره له دې چې د يو ارتجاعي دولت واكمن دى، د خپل هيواد د استقلال لپاره ژمن پاتى شي او لكه نورو زورواكو په شان د بهرنيو د تيري په وړاندې په ګونډو نشي خلك به دمګړۍ د استبداد سره د مبارزې په ځاي اصلي تضاد ته ورمخه او امپرياليستان به په ګونډو كړي او تيري كوونكي به د دې ټاټوبي څخه يوازې يو موټى سره خاوره له ځان سره ويسي.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۳۰, جمعه

برباد

پاغر
کدامین واژه را

بر پای تو برباد باید کرد

کدامین مصرع را

بر یاد تو فریاد باید کرد

تو ای دختر!

تو نیلوفر

ترا دو لالۀ همراز با یک عشق

چون مه و خورشید، زاییدند

و شاعر، گفت:

«الماسی» تراشیدند

چکاچاک دلیران، مقدمت را تا دژ کابل

به خون کرکسان تجلیل می کردند

و کابل را چو رود نیل می کردند

پدر؛ با دست خود گهوارۀ هنگامه

مي شوريد

و مادر؛ از پس آبستن تو

پهنۀ رازش به صد قندیل می آراست

که راه این است

و پا تا فرق کوه، باید نیاساید

هنوزت دست بر تقدیر می خندید

هنوزت رمز نیلوفر به چهرت

خاطرات خفته را

بیدارتر می کرد

دو لاله ناگهان رفتند

خزان کُشته زود آمد

پدر کشتند و مادر رخنۀ بیداد را می بست

تعهدنامۀ یک داد را می بست

نمی دانی که بر «مینای» تو،

کی ها آواز خون دادند؟

چه می گفتند و چون دادند؟

چو دستانش بهم بستند

وآتش فرق او بشگافت

به خورشیدی رسن بستند

کفن بستند

و آنگاه در تۀ تالاب خندیدند

رفیقانِ دروغین

در پس نامش، نوشتند

«روسپی»

و آتشخانه در مرداب، ساکت شد

و تو «نیلوفر» مرداب

و تو یک «برگ»

برنده «برگ»

ترا یک باد، با عشق دروغین

سخت پرپر کرد

و اکلیلی ز خاک و دود، بر سر کرد

نمی دانی

که مرداب این چنین باید

و شاعر نیک می داند

که شعرش راستین باید

نمی دانی ؟

و گاهی خوب می دانی

ترا چون «تحفۀزرین»

شگردی در کف دستان «جمعی»

بیگمان دیدند

نه یک لحظه که هر دم هر زمان دیدند

ترا بازیچه گک، یا عروسک...

نیک می دانی

به نام تو،

دریدند، بردن و خوردند

دهها دل در درون سینۀ آتشگران مُردند

و آخر قفل بازویت شکست

و برکرانت

گندها ، مردابِ ره خشکید

و تو نیلوفر یک دشت

ومن با مصرع های سرخ

خشکیدن مرداب را

آلاله می گویم







۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۸, یکشنبه

د مې لومړۍ، كارګران د جنايتو اصلي قربانيان


د ۱۸۷۲ كال په ژمي كې د امريكا په شيكاګو ښار كې زرګونه كسان د اورسوځيدنې له امله بى كوره او د سختې ولږې سره مخامخ شول، چې ټول يې زياركښه كارګران ول. دا اور سوځيدنه لامل شوه چې كارګران يو ستر لاريون په لاره واچوي چې دې لاريون پانګوال نظام ته سخت ټكان وركړ او پانګوالان يې د نوې ننګونې سره مخامخ كړل، ځكه چې د دې معترضو لاريون كوونكو په بيرغونو ليكل شوي ول: يا ډوډۍ يا وينه! 

كه څه هم پانګوالو دا ستر لاريون په سخته وځپو، خو د دې اعتراض پرتمينې شيبې تلپاتې شوې او د كارګرانو نړيواله ورځ يې رامنځته كړه چې هر كال د ټولې نړۍ د كارګرانو لخوا په ډير برم او پرتم سره د پيوستون په موخه لمانځل كيږي. 

پانګوالان تل هڅه كوي چې د كارګرانو نړيوال ورځ د طبقاتي منځپانګې څخه تشه كړي او دا مبارزاتي ورځ لكه نورو عادي ورځو په شان د "كاركوونكو" ورځ ونوموي. خو په تيرو ۱۳۹ كالو كې د كارګرانو طبقاتي مبارزې ښودلې ده چې دا ورځ د "كاركوونكو" ورځ نه بلكې د ښكيلاك او زبيښاك په وړاندې د طبقاتې مبارزې د ژمنتيا د تازه كولو ورځ ده.  دا ورځ د پانګوالۍ د زبيښاك په وړاندې د نړۍ د ټولو كارګرانو د پيوستون ورځ ده.

 كه څه هم پانګوالان كوښښ كوي  چې د كارګرانو انقلابي پتنسيل وځپي، خو په دې وروستيو څو مياشتو كې په منځني ختيځ او په تيره بيا په تونس كې كارګري پاڅونونو وښوده چې  كارګران په پيوستون سره كولاې شي د زورواكانو او د نړيوالې امپراتورۍ  د لاسپوڅو زبيښاكګر نظام ړنګ كړي. په تونس كې دا د كارګرانو اتحاديه وه چې وې كړاى شول د ولسي پاڅون لمبې بل كړي، چې ډير ژر يې د منځني خيتځ او ان د افريقا د شمال ځينې برخې ونيولې. 

په افغانستان كې، په داسې حال كې د كارګر نړيواله ورځ لمانځل كيږي چې د 49 هيوادونو سرتيري او طالبان دا زياركښ انسانان په خپلو بريدونو كې وژني او د دې دواړو خواوو اصلي قربانيان كارګران او زياركښان دي. 

كارګران سره له دې چې د ژوندانه ټول نعمات توليدوي او د هيواد اقتصادي څرخ د همدې طبقې په لاس كې دى او په بيلابيلو سكتورونو كې كار كوي او يو شمير زيات يې د لويو ښارونو په څلور لارو كې د كار موندنې په تمه ورځ پاى ته رسوي، خو په خپله د لومړني انساني حقوقو څخه بې برخې دي او د مادي نعماتو څخه هومره حصه وركول كيږي چې د د لا كار لپاره د دوې د ژوندي ساتلو لپاره كافي وي.  

په داسې حال كې چې كارګران د ټولو طبقاتو تر منځ مخكښه او انقلابي طبقه ده او كولاې شي په سياسي، اقتصادي او ټولنيزو بدلونونو كې ټاكلې رول ولوبوي، خو په تيرو كلونو كې  ځينو لاسپوڅو نه يوازې د دې مخكښې طبقې په نامه د هيواد سياسي او اقتصادي استقلال او خپلواكۍ په بهرنيو وپلورله، بلكې  د دې طبقې ايدئولوژي او فكر ته يې هم خيانت وكړ. د تنظيمي جګړو پر مهال هم زياركښان او په ځانګړي توګه كارګران، د جګړې اصلي قربانيان ول. اوس هم چې بهرنيان په هيواد كې شتون لري او د سياست تر څنګ، اقتصادي، فرهنګي او ټولنيزو چارو لپاره پاليسي جوړوي، دا ټولې پاليسيانې د زياركښانو د منافع په خلاف طرحه كيږي او همدا لامل دى چې ورځ تر بلې كروندګر، كوچني بوروژوازي د كارګرانو كاروان سره يوځاى كيږي او لويې څلورلارې د كار د موندنې په موخه ډكوي. خو د كار د موندنې پر ځاې د سپكاوي، توهين او تحقير سره مخامخ كيږي او د اوسنې دولت ټولې ناخوالې د همدې زياركښانو په اوږو باريږي.  

په داسې حال كې چې كارګران، څه ميرمنې او څه نارينه، د اوسني جنايتونو اصلي قربانيان دي او د دې پر ځاى چې د دې طبقې د منافعو او ګټو څخه دفاع وشي، انجوګانې، مدنې ټولنې او په تيره بيا ځينې معلوم الحاله سازمانونه او ډلې ټپلې، دا انقلابي طبقه هيره كړى او د پانګوالو او ښكيلاكګرو سره په جوړجاړي كې د ميرمنو د ورځې په پلمه هوټلونه ډكوي او تشوي او په دې توګه د دې طبقې ارمانونو ته خيانت كوي. 

دا د كارګرانو او زياركښانو د اصلي ملاتړ كوونكو دنده ده چې د دې طبقې د پيوستون او د مبارزې د لا ګړنديتوب لپاره د هيڅ ډول هلو ځلو څخه ډډه ونكړي او هغه پټ انقلابي پتنسيل چې په دې طبقې كې موجود دې، راڅرګند او د دې طبقې تر څنګ د نويو بدلونو لاره انځور كړي، څو د ښكيلاك تر څنګ د زبيښاك خونړي نظام ته هم تلپاتى ټكى كيښودل شي.