صفحات

سخت است فهماندن چیزی به کسی که در قبال نفهمیدنش پول می گیرد. (احمد شاملو)

۱۳۹۰ خرداد ۸, یکشنبه

شعري كه مي ميرد

تبر را تیز باید کرد

که خونی جام مئ شوید

هلا! برپا

که ساقی جرعۀ وارونه می ریزد

که ساغر سخت ننگین است

و شاعر

مزۀ مئ را و خون را

در نۀ تالاب یک تقطیع

ببین همسنگ می دارد

هلا! برپا

که شاعر سخت ننگین است

که او بیدرد و آیین است
مرثیه ای که در اینجا بدون «انا الیه راجعون» برای شعر دری می نویسیم، در حالی بر سطور غماگین روزگار گلوله می شود که عده ای از شاعران و نویسندگان بر چکمه ها گل می ریزند و به تک تک «مهمانان» در محراق هر مصراع سجده گاهی افراخته و اکثر از «جنگل خلق» خشکیده، شاخۀ زرد «میخک» و «یاسمن» گلخانۀ فلان گشته، به بهانه، دُر دری را به پای خوکان روزگار می ریزند. دردی، آهی، خونی را فریاد نمی کنند. چون فریاد هر دردی خطر کردن و دل شیر و جگر پلنگ پیوند زدن است. فریاد دردآلود جز خطر کردن به شاعرانی که به بیان مقاومتگرای نیشابور «مردان ره» نیستند که با پای فتاده «میان خون» بروند و سر بر «راه» بگذارند. واژه های خوناگین عطار شهید که بوی تند «خشونت» می اِفرازند، در شعر گلین و کاغذین شاعران بی جبهه نمی گنجد و باید از چنین اشعار خونداری نفرت کنند و ناصحانه فریاد برکشند که بابا! چینی گک نازک و هوسناک تخیل ما در شعر دری، در روز و روزگار ما یارای تحمل چنین بوی تندی ندارد و باید بر هرچه عطار و حلاج است، خط بطلان کشید که اینک با «نازنین» های «جهانی» فقط با شاخۀ زنبق آبی و لالۀ نارنجی می توان مقابل شد که روح ساکت و تسلیم پذیر «جامعۀ مدنی» و آغاز مدرنیته و بعد از مدرنیته، از کلام زمخت و واژه های تیر و تبر در شعر شیرین دری سخت نفرت دارد. دستان سپید و مرمرین این سرایندگان توان بلند کردن ساطوری را ندارند و به این خاطر فقط باید خشک و بی روح سرود و آبشار و اقاقی را تصویر کرد که لاله رنگ خون دارد و عقاب چشمان آتشین. این خون و آتش از مزار شعر این شاعران هرگز روییدن نتوان که لوح قبر شعر دری نیز دیگر با چکاچاک شمشیر دهقان تا بران طوس توان آراستن ندارد و پند و اندرز اینکه هرگز چنین مدعایی نباید داشت که سر به سنگ خواهید شد.

هر سراینده در درازای عمرش- که از بعضی بسیار بی مقدار است - به سوی معراجی، اوجی، موجی می پرد و چون خواست مرئی و یا نامرئی شاعران تبدار، در هر واژه و مصراع استشمام می گردد. برای «ورطه» خطر می کنند، جنگ «هفتاد و دو ملت» را عذر می گذارند، رنگ خون را در «ماتیک» می نمایانند، شراب و شهد را در تاول باغبانان تصویر می کنند و «چفتۀ» پیر رنجور را کمان جاودان تاریخ می سازند، قطرۀ خون پدر و مادر باخته ای را در اکلیل حاکمان روزگار می سرایند. چشم ها را می شویند و جور دگر می بینند، از هر واژه بوی آزادگی می پراکنند، برای این هدیه، این تحفه راه «یمگان» بر می گزینند، کوهگرد و مغاره نشین می گردند، از درد «دهک» و « نای» شاعرانه می نالند و ستمگران روزگار را آنچه هستند، می نمایانند، درس می شوند و تاریخ می گردند. تاریخی که جنباندن آن، مسخ کردن و جور دگر نبشتن برای کسی ممکن نمی گردد...، اما سرایندگان روزگارِ همین اکنون، رسیدن به اوج و موج را مردود می پندارند که مبادا در آن تک تفنگی شنیده شود و مصراع های سبز دل گنجشکی یکباره زرد شوند که اگر برای «نارنجی» دل تپانند، باز هم بباید «سرخی» سرود که فقط زرد و سرخ و نارنجی گردد. اما چه بهتر که بی هیچ دردسری واژه های «دالر» و «یورو» را «قافیه» زد و واژۀ شیرین «تومان» را در هر مصراع «ردیف» کرد و بر هیچ زخمی، حتی اگر بر بدن نونهالان مکتبی در «مانوگی» کاشته شود، «اشکی» در سر و بیخ هیچ مصراعی نباید تراوش داد. چون دود و خاکستر، بم و انفجار هرگز بر روح شاعران «چیغ بنفشی» نمی نشیند، بر شانه های شاعران پهلوان پنبه سنگینی می کنند، زانوهای شان خم می شوند و برای جلوگیری از این مریضی مزمن و ویروسی که بند بند شان را بیحال می سازد، باید انار پستان تناول کنند، عناب لب و ژالۀ دندان خرید... چون این صداها اهریمن و جن اند که نباید در غزلواره های شاعران «شریف» خانه کنند که سخت خیانتی به شعر زمان ماست!!

وظیفۀ شریف بخشی از شاعران ما به جایی رسیده که اگر در تهران و واشنگتن باران ببارد، در کابل چتری بردارند و فریاد بزنند که ما مخالفان «خشونتیم» و این حریم را در شعر خود «پاک» و «منزه» و هر طوری دلتان بخواهد، نگه میداریم. در گسترۀ هوس شعری ما که بالاتر از آن هیچ ستاره ای سوسو نمی زند، هیچ خورشیدی شعله نمی کشد، فقط گوشۀ دنج خیال، موعظه های بیروح و بد مزه تر از عاروق و استفراق مرده را مزه مزه می کنند و در بازار مکارۀ نشرات «غیر سیاسی» و «غیروابسته» به نرخ کاه ماش و به مرگ خر و سگ و پشک انبار می کنند و گاه به فروش می رسانند که به هیچ رگ و احساساتی کوچکترین نیشتری فرو نمی برد. چون نیشتر خون می ریزاند و حمام رابعه را سرخین می سازد و بکتاش را در سوگ جاودانه می نشاند، پس باید هرچه به تیزی و ابزار وابسته به آن مرتبط می گردد، باید از ثواب آن گذشت و از آن دوری کرد، چرا که «چخوف» های روزگار ما داستان را وارونه می نویسند و شعر را از چپ قافیه می بندند و با گز و پل کردن اندازۀ مصراع ها، واژه ها و افاعیل خُرد و بزرگ، دراز و کوتاه، ماهرانه معمار و نقاش شعر می گردند که اگر در فلان جا عوض این حرف آن حرف آمد این شعر سینه گنجشکی جان می بازد و چون درونمایۀ آن خالی از هر برد و باختیست و فارغ از هر درد و رازی فوراً می میرد، سونامی می شود و بنیاد خاشاکی شان را نابود می بینند.

منتقدان شعر که در کنار ارزیابی و بررسی قامت مصراع ها و معاینۀ اعضا و احشای شعر، موعظۀ «ارجمند»، «بوسه» و «باران» را از یاد نمی برند، یک باره «زاغ» می شوند و کار برد «غلط» واژه ها، اشتباه های «وزن»، مشکلات «دستوری»... را «استادانه» و «شاعرانه» سره و ناسره می کنند. هیچ «رازی» از «تیر» و «تبر» را نمی پسندند، چون با این کلمات «مزه»، «لطف» و «لطافت» شعر از میان می رود. پس این شعر پولادین نیست، دروغین است، ابزار رهایی و آزادی نیست، وسیلۀ اسارت و بیدادگری است. بر مذاق قاتلان، متجاوزان و آدمکشان خوب می چسبد و چه بسا که بر بعضی آنان سرمایه بگذارند و بگویند، هر چه بیشتر گویی، بهتر گویی!!! اینان شاعران مزه مزه اند که یارای چشیدن طعم تند آتش را ندارند و هرچه خون توده ها بریزد، اینان بیشتر تجلیل می کنند که چون طالب مساوی به پشتون و پشتون مساوی به طالب و همه مباح الدم، پس چرا اشعار «حماسی» این شاعران در نگارستان های تهران و شیراز و اصفهان به محضر «خلق» برده نشود و بر درگاه ولایت فقیه زانو نزد؟

شاعران «مزه»، ماعرانی اند که در ظاهر با خواندن رنگ خون غش می کنند و شعر شان را شکست خوردگان و بی جبهه گانی می پسندند که فقط به مرمر و مرمرین، گوشواره و ماتیک می اندیشند و در کانتیننتال و سرینا با عشوه های شاعرانه شعر هوس دکلمه می کنند و گاه آهنگ «ملک الشعرایی» کرده، بر بام شعر بیدرد می برآیند و فریاد «هیچ» سر می دهند. برای این شاعران، اینکه «چه» باید بگویند، معنی ندارد، چون شعر را خنجری بر حنجرۀ دژخیمان نمی دانند، چون شعر را ساطور خشم نمی پندارند، چون شعر را غُرابی بر گلوگاه بیداد نمی شناسند، چون با این شمشیر بیداد را به پای داد نمی برند و... همه به دمۀ این ابزار نه که به غلاف آن سر فرود می آورند، چون شاعران باید «ابریشم نفس» و «ترسو»، «بی جبهه» و تسلیم پذیر باشند که اگر گلوله ای در این شعر شلیک شد، مجموعه ها و دواوین و منظومه های شان پاره

پاره می شود و شعر بار دیگر از گام «ترقی» و «پیشرفت» باز می ماند، تیوری سرایش که در این روز و روزگار همه و همه مخصوصاً دوستان آن سوی ابحار آن را خوب می پسندند، اساس شعر دری که می میرد را می سازد.

در بازار مکارۀ امروز، شعر بی اصالت و بی ربشه فروش خوبی دارد، در هر مجله و هر محفل «شعری» خریداران بسیاری ثبت نام می کنند. زیرا در آن «اشک باغبان پیری» شیار نمی بندد، جنگ «لب و دندان» تصویر نمی شود، از «هارلم و برانکس» یادی نمی رود و صدای تفنگی ساز نمی شود، چون چوتۀ این شاعران بسیار «تنگ» است و با این صداهای زمخت و کرکننده «تُنُک» می شود و آنگاه از اصول شعرای «اصولگرا» عدول می شود و راه را بر انتقادات «آبکی» و «بی ریشه» می بندد و از تلون شاعر و نارنجیگرایی شان جلوگیری می کند، چون شاعر ذاتاً باید متلون و کثیرالجوانب باشد، به سمت هر بادی خم شود. یک روز «چپ» باشد و در «انجمن» های دموکراتیک زوزه بکشد، روز دیگر کف پای «قوم» را ببوسد و اکت و ادای «دینی» کند و اداهای «حجت الاسلام» ، «مولانا» و «مولوی» را بکشد و با رژیم ولایت فقیه جان و جگر شود. یکی بر طبل همسایۀ جنوب بکوبد و دمار از همسایۀ غربی برآرد و دیگری به سرزمین واقعی زبان شیرین دری رو بیاورد و کفارۀ تمام گناهان را بر یقۀ جنوب بیاویزد و در آخر از هر اسم و رسمی که پسوند و پیشوند سیاسی داشته باشد، منکر بنماید و شعر شیرین زبان خود را به سردوشی های جنرالان «جهانی» تقدیم نماید، از جت و هلیکوپتر تجلیل کند که اگر هر چه می کُشند و هرچه از بن و بیخ می سوزانند، نوش شان باد!

شعر، عاطفه و خیال را با زبان آهنگین گره می زند، اما این عاطفه یکجانبه نیست، بی مضمون و غیر سیاسی نیست که اگر می بود باید سرایش شعر به دیوانه ها سپرده می شد. حافظ و عطار، شاملو و اخوان ، هیچ یک بی هدف و بی جبهه نبودند، غنای شعری و شعریت شعر این شاعران واقعی، بیشتر در مضمون شعر شان متبلور بود و از این بابت همه را مزه می داد و این مزه غیر از مزه های هوسناک شاعران بی جهت و بی جبهۀ امروز ماست که نان را به نرخ روزگار می خورند و در بسیاری از سروده های شان جز دادائیزم مالیخولیایی چیزی نمی توان سراغ کرد. آن شعر بر نبض اجتماع مایه می گذاشت، اما این شعر بر قلب اجتماع پا می گذارد و هی می فشارد. آن شعر دُر دری بود که به پای هیچکسی ریخته نمی شد، اما این شعر خاکستر دری است که باد ملایمی آن را به هرکنجی پراکنده می سازد. آن شعر مغز بود و درونمایه استوار داشت، اما این شعر پوست است که خالی از درونمایه و ده متر آن چون پشمک، کام طفلکی را پر نمی سازد. پس این شعر خاسف و بی خون نیست؟

سعید سلطانپور شاعر بزرگ و جانباخته خلق و سکاندار واقعی شاعران زبان دری که در بیدادگاه ولایت فقیه، همانی که امروز برای شاعران و ادیبان بی مسلک این سو جشن بر پا می دارند و جای پای آزادی را به تیر می زند، به خاطری جاودانه شد و هر واژه و کلامش دیوانیست قطور که در چارجوب قواعد و فورم نازنین شعر، مضمونش را از یاد نبرد و اساساً این شعر را برای ادا و ارائۀ مضمون نازنین خونی که بر فلات عظیم ایران و جهان شار شار می ریخت، سرود و شاعر زمین شد که «ایستاده مرد» و حتی صدایی نکشید، چون تا آنروز همۀ صداهایش را کشیده بود و جلادان سفاک فقط سینۀ پردرد اما خالی از هر مصراعی را سوراخ سوراخ کردند و لذا جاودانه فریاد او از پشت بام دنیا، در جایی که «قلب زمین می تپید»، همچنان جاودانه ماند و چون «گلسرخی» گلسرخ تاریخ بشر شد. این راه باز است، هیچکسی یارای سد کردن آن را ندارد، فقط «یکی باید قدم را پیش بگذارد» و این گسترۀ نا مهار «پیشرو» است که این قدم را و قدم ها را می بوسد و یاالله که این روزن تا ما هستیم و پیشرو، به روی همگان باز می ماند و دستی بر ساطور و تبر تا گورستان شعر دری را بار دیگر ویران نماید و دُر دری را از تابوت گشتن برهاند که این تعهد سخت سنگین و اجرای آن شور می خواهد و شرار.

هیچ نظری موجود نیست: