صفحات

سخت است فهماندن چیزی به کسی که در قبال نفهمیدنش پول می گیرد. (احمد شاملو)

۱۳۹۰ مرداد ۳, دوشنبه

خبر کوتاه ولی جانکاه بود

ن. امید

داد نورانی در آرامگاه ابدی اش در شهری خفت که سی و سه سال قبل آن را با وجدان بیدار و روح ناقرار ترک کرده بود. تحصیلات طب پوهنتون کابل را نیمه تمام رها کرد تا کمر بسته به جمع آنانی بپیوندد که تعهد سپرده بودند جراحات عمیق و درد گزندۀ وطن خویش را مداوا کنند. سالهایی که کابل در زیر چکمه های اشغالگران و رژیم قلاده بندش بود، هزاران روشنفکر آگاه به امر مبارزۀ مسلحانه بر ضد اشغالگران متعهد شده بودند. نورانی تنها یکی از آنان بود اما کسی بود که با گذشت هر روز، در سنگر گرم آزادگی آبدیده تر میشد. همه شاهد توانایی و درایت و عزم راسخش در جبهات شرق و غرب کشور بودند. او هشت سال قبل به کابلی باز گشت که هر کوی و برزنش در جنگهای تنظیمی حمام خون گشته بود.

داد نورانی شاعر و نویسنده و مؤرخ بود و آموزگار صدها تن همچو من. در هر جا که بود مصروف آموزش و انتقال آگاهی و تیوری رهایی خلقهای در بند به فرزندان محروم ترین اقشار جامعه بود. او که در دامن کوههای سر به فلک کشیدۀ کنر و نورستان و دشتهای تفتیدۀ نیمروز و فراه به مداوای مریضان میپرداخت، دهها نوجوان دهقان را با خواندن و نوشتن آشنا ساخت. 

فروتن بود اما نه با آن برداشت سنتی و دهاتی آن. او فروتنی اش را با تشکل پذیری اش در جامعه ای به اثبات رسانده بود که تشکل گریزی خصلت بارز روشنفکرانش است. به نظر جمع احترام می گذاشت. در گرفتن وظیفه پیشقدم بود؛ دقت و پشتکارش در اجرای وظایف مثال زدنی.

وقتی دیگران مصروف حساب و کتاب شدند و دکه و دکان سیاسی باز کردند، نورانی به سان مبارز واقعی، با دشوارترین تصمیم زندگی اش رو برو شد اما بدون کوچکترین تردید راهش را جدا کرد. او این انفصال قاطعانه را به تخته چوبی بر جا مانده از کشتی طوفان زده تشبیه کرد و عهد بست که با همین یک تخته چوب دل به دریا بسپارد. در برابر صداهای شک و تردید نیک آگاه بود که اگر هم به ساحل نجات و رهایی هموطنان دربندش نرسد، و در جزر و مد دریا بشکند باز در برابر قضاوت تاریخ و ستمدیدگان سرافراز خواهد ایستاد. نورانی میدانست پیروزی و شکست بخشی از حرکت پر پیچ و خم تاریخ است و این تنها ورشکستگی ایمان است که سرافکندگی ببار خواهد آورد.   

او خرده بورژوای رادیکال هم نبود که عمرش را صرف جنگ زرگری با شاعران خرده بورژوای لیبرال کند و به اتهام بالا بردن این یا آن مفهوم و ترکیب از کتاب فلان شاعر یا نویسندۀ غربی شلاق کاری کند. اگر می خواست بهتر از هر کسی دیگر توانایی آن را داشت، اما عمر کوتاهش را صرف آگاهی دادن، امید بخشیدن و پروردن جوانان کرد. تا آخرین لحظۀ عمر تنها «نشانی از تفاوت آب و سراب» نداد بلکه دور و برش را با اندیشه های اصیل انسانی سیراب کرد.

خاطرۀ رفتگان فرزانۀ این بوم و بر را که یا در پولیگون ها تیرباران شدند، یا در قتلگاه تاریک اندیش ترین عناصر سلاخی و سر به نیست شدند گرامی میداشت و ادامۀ راه آنان را دین خود میدانست. نورانی از وضعیت دشوار جهانی نمی نالید و از آن مستمسکی برای گریز از انجام رسالت خود نمی ساخت، هر چند از پرمشقت بودن راه و عواقب سینه سپر ساختن ها سخن ها میگفت. همیشه گوشزد میکرد که کار برای رهایی ستمدیدگان «دستی در آتش داشتن است نه دستی بر آتش داشتن». 

نورانی لحظه لحظۀ زندگی اش را وقف تلاش در راه منافع ستمدیدگان و زحمتکشان این خاک دربدر کرد. موضع اش همیشه محکوم کردن اشغال و لشکرکشی به افغانستان بود و در نوشته های متعددش در پیشرو با صراحت میگفت که استعمار بدتر از استبداد است. استبداد را میراث خوار استعمار قبلی و زمینه ساز استعمار بعدی میدانست. 

بسیار طبیعی است اگر در آخرین دقایق زندگی به پسرش «شیراز» اندیشیده باشد، اما مطمئناً نورانی به ملیونها شیرازی می اندیشید که در وطن ما و سراسر جهان تشنه لب در آرزوی برابری اند. و مطمئناً او به تمام کارهای ناتمام مانده و گامهای برداشته نشده تا آن رسیدن به سرچشمه ای می اندیشید که زندگی انسانی از آن فوران میکند: جامعه ای رها از نابرابری، گرسنگی، تحقیر، بیماری و جهالت.

مردی که با قلم فریاد شد!

  لمبه

     داد نورانی را از سالهایی می شناختم که هنوز نوجوان بودم. برای اولین بار او را در میان کوهستان های مرزی دیدم. بر ستیج بود و با گلبن واژه هایش، یاد رفیق و رهبر جانباخته اش را تجلیل میکرد. از همان روز، گلواژه های سرخ این مرد بر قلبم سبز شدند.

     بعدها او را در مهاجرت، برای دومین بار در یکی از کمپ های خاکی  پشاور دیدم، باز هم بر ستیج بود و  شبِ شعری داشت و از زندگی برزخی صحبت و دردها و رنج ها را یادآوری می کرد و زمان ما را به زندگی هندلی تصویر میکرد و از گفتنی ها می گفت و متواتر با کف زدن های شرکت کنندگان آن شب بدرقه می شد.

     احساس عجیبی مرا فرا گرفته بود. این مرد را متفاوت تر از دیگران یافتم، تا آن زمان هر چیزی که بنام رهبر و مسوول می شناختم، آدمهایی بودند که غرق تسویۀ حسابات مالی بودند و چیز تازه ای برای گفتن و آگاهی جوانان در چنته شان نبود و چنته شان فقط لست مالی بار میکرد!!

     به زودی با هم آشنا شدیم. آن روزگار، من هم گاه گاه خامه ای می ریختم درهم وبرهم و بی ریخت و بی وزن. او «مشعل راه بشر» می سرود و من ماتیک لب ها را. او در تندر اعتصابات پاریس، رعد واژه ها را صف می زد و من پرش پلک های زیبا را. او در آتش بود و در خون شنا می زد و ساطور خشم در دستش به جنگ دژخیمان می رفت و من...

      و من که این مرد را طور دیگری یافته بودم باید چشمانم را طور دیگری می شستم و از هیچستانم بیرون می آمدم تا دنیای واقعی را درک کنم. او روزها مصروف بود، اما شامگاه فرصت می یافت تا سخنی در مورد شعر، نقش آن در تحولات اجتماعی و سیاسی و ماندگاری آن صحبت کند. شاملو را با او شناختم. اخوان ثالت را با او درک کردم و با اشعاری که از فروغ می خواند، تولدی دیگر یافتم.
      تأکید می کردم که در میان این همه باروت، بربریت و جنایت، بیجا نخواهد بود تا گاه گاه عطری نیز از عشق به مشام ما برسد؛ می پذیرفت و به عشق شاملو به آیدا اشاره می کرد که فراتر از عشق خیالی پرواز می کند و به عشق انسانی تبدیل می شود و زیباترین شبانه ها، به ماندگارترین شعرهای عاشقانه عصر ما تبدیل می شوند و گاهی هم از ابتهاج و گالیا و غزلهایش می گفت.

     با آنکه شاعر نشدم، ولی به یاد دارم که یکی از کتابچه های دست نویس شعرش را در کویته به من تقدیم کرد. «تقدیم به دوست شاعرم پیکان». آن روزها، پیکان تخلص می کردم. او ریش انبوه بر سیمایش داشت، چون در فراه بود و حکم طالبی چنین تقاضا میکرد. آمده بود تا کارهایی را انجام دهد، چون مرد کار بود. شبها تا ناوقت می نشستیم، در مورد شعر می گفتیم و او تازه ترین شعرش (مرز کسالت) را برایم می خواند: سرخها گاهی زرد/ زردها هیچ به هیچ/ من درین شهر که در هر خم آن/ وسوسه میکوبد در/ سرِ تشویش به دامن دارم. از اینکه دوستانش به مرز کسالت رسیده بودند، ابراز تشویش میکرد و در صدد شکستن این بن بست بود، ولی آن روزگار همه میدانند که شکستن این بن بست چه دشواری هایی که نداشت: اندرین مرزِ کسالت/ اندرین وادیِ وسواس/ رسم سهراب چه خوب/ «چشم ها را باید شست/ جور دیگر باید دید». 

رفت به فراه و پس از مدتی او را دوباره در کمپ دیدم. مسوولیت مستقیم کار دو لیسه را بر عهده داشت. مطمئناً تمام شاگردانش اعتراف خواهند کرد که او چگونه و چطور به این لیسه ها سر و سامان بخشیده بود. کتابی در مورد ادبیات دری نوشته بود، که اولین و مؤثرترین کتاب در این زمینه به حساب میرفت. بعدها، دو کتاب دیگرش را دیدم: دستی در آتش و دستی در خون. هر دوی این کتابها از پولی به چاپ رسیده بود که به خاطر مصرف ماهانه خانواده اش که مبلغ ناچیزی بود، داده میشد. چاپ این دو مجموعۀ شعری، عصبیت رهبری را برانگیخت، چون به دستور ایشان به چاپ نرسیده بود!!

محصل پوهنتون کابل بودم که تصادفاً با هم روبرو شدیم. پرسیدمش، چطور اینجا؟
گفت: آمده ام که برای آخرین بار با «مسوولان» کار کنم، چون وعده کرده اند که مرز کسالت را می شکنند. او کار کرد: نشریۀ «روزگاران» را به نشر سپرد. با وجودیکه مسوولیت مستقیم محتوای آنرا «مسوولان» در اختیار داشتند ولی او با همت جوانان قلمبدست شب و روز برای آن قلم زد. پس از مدتی، متوجه شد که بر خط نادرست روان است. تصمیم به کناره گیری از روزگاران گرفت. تا جمع و جور شدن یک هیئت تحریر جدید، مسوولیت نشریۀ ترقی را گرفت. تلاش داشت خط این نشریه را در سمت و سوی جدید قرار دهد، اما تنها بود. دیگران چنین نمی خواستند. از آن جدا شد. هیئت تحریر جدید پیشرو جمع و جور شد. در همین زمان رسماً در صحبت با دو تن از «مسوولان» برای همیشه با جمع گذشته وداع کرد، اما اندیشه اش را هیچگاهی ترک نگفت. فردایش با من و شماری از دوستان دیگر تلفنی تماس گرفت، با هم تعهد سپردیم و آغاز کار جدید را روی دست گرفتیم.

    شروع شد. بسیار عالی بود و عالی است. نشریۀ پیشرو تا اکنون به نشر می رسد. در کنار این، به کارهای بزرگی دیگری نیز دست زد که واقعاً انرژی اش را به تحلیل برد. شب از روز نمی شناخت، متواتر کار می کرد، می نوشت، تماس می گرفت، رهبری می کرد و هدایت می داد و زمانی یکی از حامیان مدالگیران به طعنه گفته بود که نورانی رهبر درجه یک لمبه است، و دقیقاً همین طور بود. او نه تنها که رهبرم بود، استاد، رفیق و دوست خوبم بود. از او در طول سالهای گذشته و بخصوص در پنج سال کار مشترک، آنقدر آموختم، که در طول سالیان متمادی با مسوولان نامنهاد، نه تنها که هیچ نیاموختم، بلکه بسیار بد آموختم، که ای کاش نمی آموختم.

     مجموعۀ ذره هرم و بعداً مجموعۀ ساطور خشم را به نشر سپرد. یکی از مجریان برنامه های ادبی رادیو کلید آنرا به نویسندگان «سرشناس» برد تا نقد شود. هیچ «سرشناس»ی حاضر نشد. یکی حاضر شد، اما چیزی گفت که داد با او سخت مخالف بود، او گفته بود: مجموعۀ او یکی از بهترین و با ارزشترین نوع شعر سیاسی با ظرافت و زبان آهنگین است. نورانی می گفت ای کاش از زبان این «سرشناس» چنین ستایشی نمی شنیدم، اما دردا که شنیده بود!

      داد نورانی را از سالهایی می شناختم که هنوز نوجوان بودم. برای اولین بار او را در میان کوهستان های مرزی دیدم. بر ستیج بود و با گلبن واژه هایش، یاد رفیق و رهبر جانباخته اش را تجلیل میکرد. و اکنون برای آخرین بار او را در زیر تپۀ قلعه زمان خان کابل در تابوتش می بینم و یاران و رزمندگانش سوگمندانه، اما متعهد به راه و رسم زندگی اش، مقاوم ایستاده اند و او را تجلیل میکنند. اکنون تنها مزارش است و یادش و اندیشه هایش و گلبرگهای سرخی که بر مزارش ریخته، تا یاد و خاطرۀ او را  سرخ و سرختر نگه دارند!


یادش سرخ باد!

داد نورانی، نقطه سرِ خط

 
  یونس نگاه
نورانی دوید، داد زد، فریاد کشید، خواند و از تبی که این تپیدن ها در جان روشنش دمیده بود پیش ازانکه پیر شود نقطه گذاشت و گفت: سرِ خط. نقطه ای عمیق چون چاه اندوه و سیاه چون روزهایی که به سر میبریم. اما این نقطه پایان نه بلکه دستوری بود برای آغاز تازه. 

او سر بلند زیست و از مرگش نیز هیچ هراسی نداشت. خودش بهتر از همه می دانست که مرگش زیبا خواهد بود و آرزوهایش ادامه خواهد یافت، اشعارش زمزمه خواهد شد، دوستانش مثل او به وطن، استقلال، عدالت، آزادی و دانش ارج خواهند گذاشت. از همین رو، زمانی سروده بود:

من مرگی را که
                        خوشه ی قندیل زندگیست
چون
چلچراغ روشنی بر فرق می برم
بر مژه ها مبارک و میمون می خرم
آن مرگ بر نماد ابد
فرق زندگیست
چون تیغ آبداده
بر حلقوم بندگیست

نورانی آگاهی عمیق از مردم و سرزمین اش داشت؛ سیاسی بود، شعر می سرود، کتاب می نوشت، روزنامه نگاری می کرد و زمانی در جبهات داغ و با لوله ی تفنگ برای وطن و باورهایش رزمیده بود. اما، تعهد و پایداری مهم ترین جنبه ی زندگی او بود.

او آزادی را برای همه می خواست و می گفت بدون آزادی زندگی ننگ است:
قناری گک قفس تنگ است برایت
دلم خونین و خونرنگ است برایت
ستون بشکن فضا را زیر پر گیر
به این تنگی جهان ننگ است برایت
هرگز وطن اش را تنها نگذاشت و آرزو داشت در گور نیز برای این خطه ی خونین از دست اش کاری بر آید:
تا ابد به نام توام زنده شهر من
چون در کفن شمیم ترا برده بو کنم
پرتو نگار قلب پریشت ز راه دور
آیینه وار هر نفس آیینه خو کنم

با سیاه اندیشان دشمن بود و برای کودکان سرود مکتب می خواند:
چلچراغ جاودان     مکتب عزیز ماست
آفتاب بیکران        مکتب عزیز ماست

چون در آتش زیسته بود، لاله های فراوانی را در سینه اش مدفون داشت:

به دشت سینه ی من لاله مدفون است
سرود زمزمه تا ماهتاب خواهم داد
من از شراره دی سرکشم امروز
پیام سرخ شهابی به آفتاب خواهم داد
به رهروان رهی خاره در کویر اسیر
نشانی از تفاوت آب و سراب خواهم داد

و از شما چه پنهان که غم های فراوان هم داشت:
قلب من
            در سینه ام ابریست
می گشاید در بهار چشم من ره
                                    تندری گهگاه

... نورانی، کاش می شنیدی که بگوییم نقطه را خیلی نا بهنگام گذاشتی. حداقل چند سالی می بودی تا درد راکت های"دوستان"، انتحاری های همسایگان و نامردی های «مسئولان» را با تو تقسیم میکردیم.
 
اما نگران نباش، چنانچه خودت می گفتی این بیشه هرگز بی یل نخواهد ماند و پس ازین نقطه، سرِ خط خواهد شد.

پیام های تسلیت به مناسبت جاودانه شدن زنده یاد داد نورانی


پورتال "افغانستان آزاد- آزاد افغانستان"
هفدهم جولای 2011


پیام تسلیت
مبارز نستوه «داد نورانی» رخ در نقاب کشید

با کمال تأسف و تألم اطلاع حاصل کردیم که شاعر و نویسندۀ آزادیخواه و مبارز و همکار بسیار گرانقدر پورتال "افغانستان آزاد- آزاد افغانستان" که عمر گرانمایۀ خود را صرف مبارزه در راه تحقق آرمانهای وطنخواهانه و ملی سپری نمود، بر اثر سکتۀ قلبی در کابل با زندگی وداع کرده و گروه عظیم دوستان و همرزمان خود را به سوگ جانگداز نشاند.
پورتال "افغانستان آزاد- آزاد افغانستان" این ضایعۀ بزرگ را به فامیل و دوستان محترم ایشان و تمام مبارزان راه آزادی، تسلیت گفته و آرزو میبرد که جامعۀ مبارز وطن یاد ایشان را همیشه گرامی داشته و با تحقق آرمانهای حق طلبانۀ آن رادمرد افغان، راه و رسم او را ادامه بدهند.

یادش گرامی باد و خاطره اش جاودانه!


په اروپا كې د ميشته افغانانو د ټولنې فدراسيون
فدراسيون سازمانهاى پناهندګان افغان در اروپا


زنده ياد داد نوراني به جاودانگی پیوست

داد نورانی مبارز راه آزادی و عدالت اجتماعی و روزنامه نگار نترس کشور روز چهارشنبه 13 جولای 2011 در اثر سکته قلبی بدرود حیات گفت. قلب او در حالی از حرکت باز می ماند که سالهای سال این قلب برای مردم محروم سرزمینش تپید و هیچگاه قلب او برای جاه و مقام و ثروت دهلیزی نگشود، قلبی که در او آرمانهای بزرگی برای مردمش را آرزو می کرد بدون آنکه به یکی از آرزوهای بزرگش برسد، از کار می ماند.
گرچه در رسانه ها کار نگارش او را از جریدۀ روزگاران یعنی ده سال قبل یاد می کنند، اما واقعیت نگارش و نویسنده گی او همزمان با کودتای ننگین ثور و با تجاوز شوروی و اشغال کشور توسط روسها بر می گردد. او از همان زمان به مردم سرزمینش میاندیشید و در دفع تجاوز روسها علیه این تجاوز راه آشتی ناپذیری را در پیش گرفته بود، و قلم آشتی ناپذیر او در جریدۀ صدای افغانستان به سالهای 1359-1360 در محیط مهاجرت بر میگردد. او در آن زمان نیز قلم رسا علیه تجاوزگران و نوکران داخلی اش داشت و نوک تیز قلمش راه آشتی را با دشمنان مردمش نمی شناخت و جدیت او علیه معامله گران بر سرنوشت مردم کشورش بود.
فدراسیون سازمانهای پناهندگان افغان در اروپا (فارو) درگذشت دادنورانی را به بازماندگان آن زنده یاد، خانواده محترم نورانی و رهروان راه آزادی و حقیقت نگاران واقعیت سرزمین ما تسلیت گفته، راه و آرمان نورانی را پر رهرو آرزو نموده و یادش را گرامی می داریم.

فدراسیون سازمانهای پناهندگان افغان در اروپا (فارو)


هواداران جنبش انقلابی افغانستان (هجاما)

تسلیت مرگ نابهنگام داد نورانی

 داد نورانی به حیث نویسنده، خبرنگار و مبارز دلیر در نهضت ملی و مترقی افغانستان به شمار میرود. مرگ نابهنگام این انسان آزاده طیف های متفاوت جامعۀ سیاسی و فرهنگی را در سوگ فرو برده است.
در وضعیت کنونی که کشور و مردم افغانستان به شخصیت های دلیر، آگاه و مبارز ضرورت دارند، داد نورانی بالاثر سکتۀ قلبی به کاروان جاودانگان می پیوندد و با نبود خویش، غم دیگری بر کوه غم می افزاید.

هواداران جنبش انقلابی مردم افغانستان (هجاما) خود را در این سوگ شریک دانسته و مرگ این شخصیت ارزشمند را از طرف خود برای خانوادۀ داد نورانی و جامعه سیاسی و فرهنگی افغانستان تسلیت می گوید.

مینه


نگهت بهار

دا شعر مې د تلپاتي او زړور او ژمن انسان، داد نوراني، د «ساطوری از خشم» له شعري ټولګې څخه د هغه په ویاړ ژباړلى دى. داد نوراني د خپل ژوند په اوږدو کې تل د زیارکښو انسانانو د حقونو لپاره مبارزه وکړه او هیڅکله یې د هیواد د خپلواکۍ له ډګر څخه پښه شاته نکړه.

ما مینه
د سبا پر لمن ویلې
او هغه مې
په شنه آسمان کې
د خپل شعر د سترګو شهاب ګرځولې
                                ګویا د خپل راز
                               ګويا د خپل آهنګ و ساز
د مینې تندیس
راكاږم د لمر د تن په شان
څكم يې هر دم
د خپل روح له سلول سره
اى زما د شعر شررخيزې ليمې
ای زما همدرد او همرازه
ای زما عاطفې، زما هيلې، زما مينې
                        اى زما آهنګه، زما محبته
ما مينه                                 
د دې پاڼې
               پر لمنې كاږلې.

۱۳۹۰ مرداد ۲, یکشنبه

«دیوار سکوت شب پرستان / با ضربۀ شعر من شکستنیست»


 قسمت هایی از مقدمۀ مجموعۀ "ساطوری از خشم" 

...هستند شاعرانی که در شعر شان اشک و فریاد انسانی راه می یابد و شاعرانی که به عکس شمشیر زورمداران را با مصراع های شان صیقل میزنند تا بر اشکها برنده تر فرود آید و یا از کنار تمام پلشتیها چون کور و کر میگذرند. به این خاطر اندیشه شاعر در سرتاسر سرایش های شعری حکمروایی دارد. هرچند شاعرانی مدعی  شعر بی اندیشه اند و از داشتن جهانبینی «خاصی»، بنابر دلایل «خاصی» و در زمان «خاصی» انکار میکنند، اما این انکار نیز بی تردید از جهانبینی مشخصی آب میخورد که شاعر را با هزار شیوه و شگرد به کتمان و انکار آن مجبور میسازد و به نرخ روز در حلقومش نانی فرو میبرد که جز خیانت به خود و به شعرش چیزدیگری نیست.

هستند شاعرانی که مدعی شعر غیر سیاسی اند و از هیچ خوکی تعریف و تمجید نمیکنند، اما در برابر جنایات و وطنفروشی های خوکان سکوت نموده و به این صورت در میان دو کرسی ظالم و مظلوم بیطرف، ساکت و آرام مینشینند، ظاهراً به هیچ چیزی درین دنیا کاری ندارند؛ به دیوار جسم شان چسبیده و بعضی از آنان سوزهای عشق چشم و آبروی فلان کمر باریک و شکن در شکن زلفان و انار پستان را برای آرامش روحی خود و یا درد چنینی از دیگران را زوزه میکشند و اینگونه دنیای شان را فقط محدود به خود و معشوق میسازند و آنسو تَرَک به هیچ خونی ارج نمیگذارند. به خاطریکه بتوانند این راز و نیاز را به نحو «شایسته ای» به سر برسانند، از باد و نسیم، از آب و درخت، از مار و شتر، از قاطر و اسب کمک میگیرند، بادیه نشین میشوند و با کرم و قانغوزک حرف میزنند، راز دل میگویند، پیام و پیغام میفرستند و از انسانها نفرت دارند. نصایح آنان پر از صبر و شکیبایی اند و بیشترعزلت نشینی، ژولیده گری، جلمبری و پریشان فکری را تبلیغ میکنند و به این صورت برای زورمندان و مستبدان زمینه ساز بیحرکتی، بی اعتراضی و بی مقاومتی مردم شده، بدترین خیانتی را برای بشر دربند انجام میدهند. اما شاعرانی که در سروده های شان برای انسانیت میرزمند و از برابر دشواری ها نمیگریزند و با هیچ خونریزی نمیسازند، درس قدم گذاردن بر راه را می آموزانند «گر مرد رهی میان خون باید رفت - وز پای فتاده سرنگون باید رفت / تو پا به راه در نه و هیچ مپرس - خود راه بگویدت که چون باید رفت» و به اینگونه شهید میگردند و درس بزرگ تاریخ را به یادگار گذاشته، نفرت تاریخ را بر چهرۀ زرد شاعران «بی راه» نثار میکنند. علو همت چنین شاعرانی، صرف در حرف باقی نمیماند و به این خاطر نیشابوری پذیرای شمشیر قساوت چنگیزیان میگردد، اما فرار را بر قرار ترجیح نداده و به هیچ فرزند و نوادۀ چنگیز قصیدۀ مدحیه نمیسراید...  

شاعران بی جبهه و بیطرف که برایشان سوختن، فرزند فروشی و خوردن برگ درخت ملتش؛ کوچک، زمخت و غیر احساسی است و در شعر «بزرگشان» نمیگنجد، چون انسانهای بیروحی از کنار این همه گذشته و تصویر چنین ماتم ها و ماتمکده هایی را مغایر «وظیفه» مقدس شعر میدانند، لابد در ارزیابی و بررسی شعر دیگران نیز آنرا نقص و عیب بزرگی دانسته و با تمسخر و تبختر مهر شعار، زبان کهنه، ترکیب های ناپسند وغیره را بر آنها میکوبند و چون به پوست شعر چسبیده اند، فقط به تکنیکهای شعر می اندیشند. نقد آنان نیز از همین جا آغاز میگردد و به همین جا ختم میشود. گلسرخی شاعر شهید راه آزادی خلق ایران زمانی گفته بود که اگر شعر چیزی برای گفتن دارد، بگذار شعار گردد، و این رسم او بود که ایستاده بمیرد. سعید سلطانپور وقتی در شبهای شعر تهران پلشتی های روزگار را به تصویر میکشید، شاعران بسیاری ترسیده و به کنجی میخزیدند، چون لحظات بعد خون خوردگان ساواک سر میرسیدند و بساط را لگدکوب میکردند. این شاعران پیوسته «سعید» را به سازش دعوت میکردند و فضای شاعرانه را آذین بندی با شمع و پروانه که شاه و ساواک و شهربانی نیز آنرا می پسندیدند، دانسته، به او اندرز میدادند تا از انسانیت بگذرد و به پای این دو، سه سمبول ارتجاعی «فضای شاعرانه» سر بگذارد و از فقر و جنایت کلمه ای در شعرش راه ندهد که سخت غیرشاعرانه میشود و از تأیید مقامات می افتد و مهمیز به دستان ساواک سر میرسند!! به اینگونه در دشمنی با قبادیانی، شاملو، عماد، درویش، قبانی، طوغان، گلسرخی، سلطانپور، نرودا، رستاخیز، اخَوان، سخندان، آزاد و دهها پیشقراول دیگر شعر که سرایندگان ارتجاعی را بر دار شعر شان آونگ میکردند، قرار میگرفتند. اما آوای بیرنگ و بی هیچ اینان در برابر چنان شاعرانی چون بال پشه ای سبک و بی ارزش نمایانده میشود. وقتی فدوا طوغان شعری به پاس قهرمانان ملت بزرگ فلسطین سرود، موشی دیان صدراعظم وقت اسرائیل را به لرزه انداخت و گفت: «این شعر به اندازۀ 20 چریک مسلح در نابودی اسرائیل و تهییج ملت فلسطین نقش دارد». پس چنین شعری که از احساس واقعی مردمی بر آتش تجاوز نشسته سر برآرد و بر چنان بستری سروده شود، بی مکثی به نیروی مادی مبدل میگردد، تاج تارک ملتش میگردد و پیام آزادگی آن نه تنها در مرزهای همان ملت اتراق نمیکند بلکه در دور دست ترین نقاط جهان ورد زبان آزادیخواهان میگردد، به نیروی مادی متحرکی مبدل میگردد و قصابان ملتی را به لرزه می اندازد.

... من با اندیشه و باورهایم در شعرم راه میروم و شعر را ابزاری که باید با آن اندیشۀ خود را به عالی ترین و بهترین گونه ای بیان دارم، میدانم و در سه شعر (بودا، خلیلی و مخملباف) که به خطا رفتم، نمیتوانم درینجا از خود انتقاد نکنم...


شعری از زنده یاد داد نورانی
به مناسبت سالگرد شهادت رهبر و همرزم کبیرش     

سرخیده شعر کهکشان

آی! آتش فرزانه کیشِ آفتاب
تا تلالوی سحرگاهان بتاب
آتش سوزندۀ نور امید
مقدمت یال افق های سپید
تندر فرزانگان آوای تو
قبه ای آزادگان ماوای تو
آتشِ خاکی پران نامت شده
وسعت سرخِ افق جامت شده
ساربان کاروان سرکشی
عرشۀ نور و شقایق، آتشی
تاق فرداهای تو آباد باد
روحت از عطر ظفر دلشاد باد
قوغ سرخین سحر ماوای تو
شاخ نیلوفر فدای پای تو
تا نهم گلبوسه بر پاهای نور
عشق و پیمانم سجودِ نور تور
شعله هایت بر فراز آسمان
جاودان، ای قوغ هستی، جاودان
مشعلت بر شعر من تابنده باد
روح تو در مصرع هایم زنده باد
حک نمودم قصۀ آتشگران
بر بلندِ شاخِ سدرِ بیکران
شیهۀ آشتگران آوای تو
مظهر پرواز نای آسای تو
من ندانم سال دیگر زنده ام؟
همچنان بر تار شب تابنده ام؟
گر بودم فریاد آتشگون زنم
آه دل در انفجار خون زنم
گر نبودم عهد من تکرار باد
روح من در عرصۀ پیکار باد

ماهِ دیگر بر شده، هی و بدو پیشرو

ماهِ دیگر بر شده، هی و بدو پیشرو
سردی و برفی نه ای، تویی الَو پیشرو

سقف پر ستاره ات، همچو فلک استوار
پاغر کوهین بزن، خم مشو و پیشرو

دردی کش روزگار، یل تمامت اسد
خورشید نورانی رفت، کم مشو و پیشرو

 داد تو را برده اند، نور ولی می دمد
گام بزن استوار، راه برو پیشرو

جاودان مرد تاریخ جاودانه گشت

ص.ص


داد نورانی نویسنده، شاعر، روشن فکر، مبارز و شخصیت سیاسی کشور شام چهارشنبه 22 سرطان 1390 زندگی پربارش را پدرود گفته و به جاودانگی پیوست.

نورانی از دوران طفولیت از هوش سرشاری برخوردار بود. او لیسه ابونصر فراهی را از صنف اول الی دوازدهم به درجه اول نمره گی به پایان رسانید. لیاقت و استعداد وی در دوران مکتب ابتداییه و لیسه زبانزد عام و خاص بود. وی در پهلوی دروس مکتب به مطالعۀ جانبی پرداخته، کتب و آثار زیادی را در زمینۀ علوم سیاسی، فرهنگی، فلسفی، ادبی و ساینسی مطالعه نمود. بعد از فراغت از صنف دوازدهم، امتحان کانکور را به درجه عالی سپری نموده و شامل پوهنځی طب پوهنتون کابل گردید. 

او با اشغال کشور توسط روسها همراه و همدم با توده های وسیع کشور دست به مبارزه مسلحانه زد. ابتدا در کوهپایه های زادگاه اش (ولایت فراه) با سایر آزادگان و مبارزان راه استقلال و آزادی به خاطر کسب استقلال کشور مردانه رزمید و در کنار آن در جبهات جنگ و روستاهای ولایت فراه به تداوی مریضان نیز پرداخته و به زودی بین سایر توده های استقلال طلب و توده های فقیر جامعه به عنوان یک شخصیت مهربان و محبوب تثبیت گردید. در دوران مهاجرت در ایران مسوولیت جریدۀ صدای افغانستان را بر عهده داشته و اتحادیۀ محصلین خارج از کشور را نیز رهبری مینمود.

داد نورانی به مسایل قومی، نژادی و منطقوی پشت پا زده و به زودی به عنوان یک شخصیت ملی تبارز نمود. وی زمانی در نورستان، زمانی در کنر و زمانی هم در ولایت نیمروز دست به مبارزۀ مسلحانه، سیاسی و فرهنگی زده همیشه اظهار میداشت که برایش هر گوشۀ کشور دوست داشتنی بوده، ایمان و اعتقادش به ایجاد یک افغانستان متحد، آزاد، مستقل، مستحکم و پایدار راسخ بوده و عمر گرانبهایش را در این راه سپری نمود. 

نورانی پس از سقوط دولت طالبان در زمینه فرهنگی و بیداری اذهان عامه خدمات شایانی را انجام داد. ابتدا جریده روزگاران  و سپس جریدۀ پیشرو را تاسیس و بنیانگذاری نمود. وی حقایق را بدون پرده، رک و سریع بیان میداشت؛ بر ضد ستم گران، مرتجعان، زورگویان، اشغالگران و جنگسالاران مینوشت. 

در مصاحبه هایش چه در تلویزیون و چه در رادیو همیشه پوست کنده و بدون هراس صحبت نموده، زورگویان و مرتجعان را محکوم و از توده های پابرهنه و فقیر حمایت مینمود. منطق قوی، ایمان محکم به مبارزه علیه مظالم و مفاسد اجتماعی وی را به یک شخصیت سیاسی محبوب تبدیل نمود. 

وی زمانی که دچار حملۀ قلبی گردید، به جواب یکی از داکتران شفاخانه که برایش گفت تشویش نکند، به یکی از نزدیکانش اشاره نمود که ماسک اکسیجن را از دهن و بینی اش دور کند. او داکتر را مخاطب قرار داده و گفت: برایم زندگی و مرگ هر دو حقیقت و دو روی یک سکه میباشند. من از مرگ هراسی ندارم اگر زنده بمانم و بتوانم مدت بیشتر به میهن و مردمم خدمت نمایم بسا بهتر ورنه از مرگ گریزی نیست. 

«ما جمعی از دوستداران نورانی هستیم و از یکی از دورافتاده ترین ولایات کشور صحبت مینماییم. ما نمیدانیم نورانی متعلق به کدام قوم و مربوط به کدام ولایت است، اما مصاحبه ها و تبصره هایش را از طریق تلویزیون و رادیو شنیده و دیده ایم. ما همگی در سوگ وی نشسته و اشک میریزیم.» این مثال کوچکی از محبوبیت او را در میان توده هایی نشان می دهد که او به خاطر شان قلم می زد و می نوشت.  

آری! مرگ نورانی همه توده های زحمت کش، آزادیخواه و مخصوصاً همفکران و نزدیکانش را متأثر و المناک ساخت ولی مطمئن هستم او کسانی را تربیه و پرورش نموده که تا جان در تن دارند، بیرق بلند او را بر دوش کشیده و در تحقق آرزوهایش خواهند رزمید.

درود و افتخار بر روان پاک رزمندۀ بزرگ،  داد نورانی!


«انسان ها می میرند، اندیشه ها زنده می مانند»


انسان تنها موجودی است که میتواند تصمیم بگیرد کی باشد، چه بکند، برای منافع کی کار کند و بالاخره چگونه فاصلۀ زندگی تا مرگ را طی نماید. انسان میتواند تصمیم بگیرد که وطنفروش باشد، جاسوس یا سرجاسوس باشد، فکر و قلم خود را در گرو منافع صاحبان وسایل تولید قرار دهد، خنثی باشد، در مغازله با اشغالگران ایمان خود را به ایدیولوژی اش ببازد و یا سربلند زندگی کرده و با افتخار بمیرد. در زندگی سیاسی انسانها، راه میانه وجود ندارد یا مرتجع، خود فروخته، وطنفروش، خنثی، بی خاصیت، مدالگیر، انجوباز و... میباشند یا انقلابی.

نورانی شخصیت اندیشمند و مبارز پاکباز کشور تا آخرین لحظۀ زندگی، قلم اش را همچون شمشیر بران به دست داشت و از منافع توده های زحمتکش و ستمدیدۀ کشور در مقابل کاخ سرمایه و استبداد و استعمار دفاع نمود. او در طول تاریخ مبارزاتی اش برای یک لحظه هم از راه و فکرش عدول نکرد، دالر نگرفت، دروازۀ سفارتخانه ای را نکوبید و به پای چکمه پوشان، گل نریخت. او آزاده و سر بلند زندگی کرد و درس آزادگی را به رهروانش آموخت.

نورانی در زمان تجاوز قشون سوسیال امپریالیزم شوروی، در بستر داغ مبارزه سلاح گرفت و علیه متجاوزان به نبرد آغاز کرد. او در مقابل دشمنان وطن و مردم سرآشتی نداشت؛ تا توان داشت به افشای جنایات و خیانت های عاملان بربادی کشور پرداخت و در هیچ لحظه ای از زندگی مردم زحمتکش را فراموش نکرد. 

داد نورانی بعد از حضور نظامی امریکا و متحدین آن در افغانستان، روزنامه نگاری را وسیله قرار داد و اندیشه اش را بین توده ها برد و از این طریق زمینۀ رشد آگاهی سیاسی وطنپرستان، آزادیخواهان و بالاخره توده ها را فراهم ساخت. نورانی حرفهایش را به گوش زحمتکشان و نیروهای آزادیخواه کشور رساند و جمع وسیعی را با اندیشه اش آشنا ساخت. موضع گیری های صریح و به موقع نورانی که در هر جملۀ آن دفاع از منافع طبقات زحمتکش، افشای چهره های زرد وطنفروشان و ماهیت حضور خارجی ها در افغانستان به وضوح دیده می شد باعث گردیده بود تا توده ها با احترام خاص به او بنگرند. تحلیل های دقیق و به موقع او در جریان بحث ها و نوشته هایش، به مردم امیدواری می داد.

برای ادای دَین باید خاطر نشان ساخت که در آخرین تحلیلی که از موشک پرانی های پاکستان بر خاک افغانستان در جمعی از دوستان خود ارائه کرده بود، با در نظر داشت تمامی مسایل دیگر سیاسی، به این باور بود که: چون پاکستان نتوانست از طریق طرح ساختن دیوار سیم خاردار و یا مین گذاری در سرحد، خط دیورند را رسمیت بخشد، حالا میخواهد در اوضاع آشفتۀ سیاسی فعلی کشور که از یکطرف هیاهوی خروج نیروهای خارجی از افغانستان گوش فلک را کر کرده و از جانب دیگر موضوع عقد پیمان ستراتیژیک بین امریکا و دولت کرزی، بازار تبلیغات را گرم ساخته، اکنون پاکستان میخواهد با این جنایت فجیع، سند تثبیت «رسمی» سرحد فعلی بین افغانستان و پاکستان را از دولت کرزی به دست آورد. 

قابل یادآوریست که چند روز قبل مقامات پاکستانی با صراحت اعلان نمودند، تا زمانیکه موضوع سرحد حل نگردد، این موشک پرانیها ادامه خواهد داشت. 

نورانی برای مردم زحمتکش و تحت ستم شعر می گفت و از هر کلمۀ شعرش بوی عشق به زحمتکشان به مشام میرسید. او نویسندۀ متعهد به راهش بود؛ اوضاع سیاسی افغانستان، منطقه و جهان را به خوبی تحلیل میکرد. او آموزگار بزرگ، پدر دلسوز و بالاخره انسانی از تبار زحمتکشان بود که تمام فکر و انرژی اش را در راه خدمت به تغییر کیفی زندگی اکثریت توده های تحت ستم قرار داد که بیشتر از 95 درصد جامعه را در بر می گیرند. با آنکه خوب میدانست که اینهمه کار او را از پا درخواهد آورد و هر لحظه مرگ خود را در برابر چشمانش میدید، اما روزانه بیشتر از پانزده ساعت کارِ با هدف را وظیفۀ خود میدانست.

او با تهدیدهای گوناگون امنیتی روبرو بود، اما هرگز ترسی به دل راه نداد؛ تا جاییکه عده ای از مخالفان سیاسی اش تهدید کرده بودند که دهانش را با باروت پر خواهند کرد؛ اما این تهدیدها نتوانست او را قدمی از مبارزه اش فاصله دهد. 

با آنکه نورانی در میان ما نیست، اما رهروانش با عزم متین و قلب پر از عشق به مردم، راه و اندیشۀ او را ادامه میدهند. زمانی چه گوارا، انقلابی بزرگ امریکای لاتین گفته بود: «انسان ها می میرند، اندیشه ها زنده می مانند.» اکنون که نورانی به خواب ابد فرو رفته است، اما راه و اندیشۀ او برای ابد زنده خواهد ماند و راهش تا فتح قله های پیروزی ادامه خواهد یافت.

در سوگ نورانی عزیز که دیگر در میان ما نیست

 ه.شفق 
مردی که از لبانش نور می تراوید و قلبش دریچه یی بود برای تمام زیبایی ها. اولین باری که با او صحبت کردم، خوب یادم هست. نمی‌توانستم از واژه ی «ستیتیک» مفهوم درستی برایم ترسیم کنم. یکی از دوستان مکتب مشوره ام داد که از داد نورانی کمک بخواهم. آن روزها نمی شناختمش. وقتی دانستم که او شاعر است و دست ظریفی هم در ادبیات دارد، واژۀ «ستیتیک» را بهانۀ خوبی یافتم تا با او همصحبت شوم. او ضمن اینکه توضیح خوبی دربارۀ این واژه داد، گفت که از یادت نرود که بدترین اثر آن است که محتوای بد را در قالب زیبا ارائه کند. وقتی دانستم که قرار است او معلم دری ما شود، احساس کردم برای من که ادبیات را دوست داشتم، مژدۀ بهتر ازین نمی‌توانست باشد.
 
استاد من موج غرشگری نبود که با تلاطم های پیهمش تنها و تنها خشم خودش را فرو بنشاند. چشمه ساری بود که سکوت باغچه ها را با ترنم های دیرپایش بهم می‌زد و بهار را نوید میداد. مبارزۀ خستگی ناپذیر، یگانه انتخابش بود تا افغانستان خانه یی شود که در آن لب جز برای بوسه باز نشود و استبداد و استعمار و فقر و جنگ خاطرۀ دردناکی بیش نباشد.

استاد من به نیروی مردم باور داشت و نیز معتقد بود که افغانستان می تواند سرزمینی شود برای زیستن، اگر تمام آنانی که قربانی فقر، ناامنی، استبداد و جهالت اند شانه به شانۀ هم در راستای آزادی مبارزه کنند.

در اوضاعی که کشور خون تف می‌کند و امیدهایش را آرام آرام از دست می‌دهد، از دست دادن داد نورانی مردی که تمام عمرش را جان نثارانه با استبداد داخلی و خارجی دست و پنجه نرم کرد، ماتمیست برای ما شاگردانش و ضایعۀ بزرگی برای سرزمینی که به او نیاز داشت. در حالیکه کشور دچار مصایب گوناگون است و از آتشی به آتشی و از دوزخی به دوزخی پرتاب میگردد، کمتر روشنفکری جرئت پرده برداشتن از خیانت ها و گفتن حقایق را دارد. آنانی که «با فریادی بدنیا» آمدند و آخرین لحظات را با سکوت سپری می کنند، کم نیستند. اما آنانیکه شهامت رویارویی با اینهمه شک و تردید و این همه یأس را دارند، انگشت شمارند. بدین دلیل است که مردی چون نورانی با یک صدا برای تمام صداها داد زد و با یک قلب برای تمام قلب ها تپید. برتولت برشت گفته بود: 

«کسی که مبارزه کند، ممکن است شکست بخورد ولی آنکه مبارزه نکند، شکست‌خورده است». داد نورانی مردی ازین دست بود. مبارزه برای آزادی و عدالت با هستی اش پیوند یافته بود و تنها مبارزه نکردن برایش شکست تلقی می شد.
 
مبارز مردمی ایکه با مردم زیست، به آنان عشق ورزید و عاشق رفت. ما که غبار درد و زخم جنگ و بربریت بر چهره هایمان پیداست، و تکه پاره های تن عزیزانمان را بر دوش می کشیم، اگر مبارزۀ چنین آزاده ای را ارج نگذاریم، بی عشق زیسته ایم.
 
روانش شاد و راهش پر رهرو باد

«حكومت با چوكي و مقام مي خواهد زبان مرا ببندد، ولي هرگز تن به اين خفت نمي دهم.»

خاطراتی از یک همرزم

بیست و هشت سال قبل با مردی آشنا شدم كه با درد و افسوس امروز در بين ما نیست. او را در مسیر سفری که از پاکستان به ایران داشتم ملاقات کردم. در همان نخستین ديدار و مختصر صحبتی كه تا زاهدان داشتیم او را مرد متواضع، مصمم و شيفتۀ مردم و وطنش یافتم. طرز صحبت و برخورد دوستانه اش مرا كه در آن زمان جوان خون گرم و احساساتی بودم سخت تحت تأثير قرار داد. او تا زاهدان قصد سفر داشت و من كه عازم تهران بودم در زاهدان از هم جدا شديم. بيش از چند ماهي در ايران نبودم و دوباره از راه پاكستان به افغانستان برگشتم.
 سالها بعد در زمان تسلط طالبان، درسال 2000 ميلادي با خانواده ام به پاكستان رفتم تا در آنجا فرزندانم بتوانند درس بخوانند.
دوستي داشتم كه از نظم، تدريس و فضاي خوب يكي از مكاتب كمپ جلوزو برايم گفت. علاقمند شدم تا سري به آن كمپ بزنم. تصادفاً در فرصت خوبي با دوستم به آنجا رفتيم. آنروز محفلي به مناسبت تشويق و تقدیر از شاگردان ممتاز مكاتب دختران و پسران كه امتحان سالانه را سپري كرده بودند، برگزار شده بود.
در ميان سخنرانان از مدير مكتب پسران نيز تقاضا شد تا صحبت چند داشته باشد. مرد كوچك اندام و سخنور توانايی را ديدم كه با منطق و بسیار گیرا صحبت میکرد. قيافه اش را نميتوانستم درست بياد آورم اما آواز شیرين و كلام شيوايش به گوشم خيلي آشنا بود. در فكر فرو رفتم و پاسخ خود را نيافتم كه او را در كجا ملاقات كرده ام. بعد از ختم محفل به خاطر آشنایی بیشتر نزدش رفتم و بعد از مختصر صحبتي همديگر را بياد آورديم. آری، او داد نوراني همان كسي بود كه سالها قبل در مسير راه زاهدان ديده بودم.
از ملاقات همدیگر خيلي خوشحال بوديم و او مرا تشويق کرد تا به آن كمپ بیایم. با خانوده ام يك سال را در آنجا به سر برديم. در آن مدت او را در ميان دوستانش مرد استثنايي و کم نظیر يافتم. او خلاف بعضی ها زياد كار مي كرد و كمتر ادعا داشت. همیشه سرگرم کاری بود؛ بیشتر مصروف تدریس و رهنمایی شاگردانش بود، و در اوقات فراغت به شدت سرگرم مطالعه، نوشتن و سرودن اشعار مردمی و میهنی اش بود.
با آنكه مدير خوب براي مكتب بود، اما در تدريس مضامين فزيك، كیميا، بيولو‍ژي، رياضي، دري، تاريخ و جغرافيه نيز فهم بالايي داشت و اكثراً مضامين كیميا، بيولوژي، رياضي و فیزيك صنف های بالا را خودش تدريس ميكرد.
تنها زمان تفريح او بين عصر و شام بود كه با دو يا سه تن از دوستانش در اطراف كمپ به گردش مي پرداخت و هر وقت در كمپ بودم مرا نیز صدا ميزد تا باهم به گردش برويم. برای من گردش با نورانی تنها تفریح نبود، بلکه در آن مدت کوتاه روی مسایل گوناگون صحبت میکردیم و از آگاهی کم نظیرش بهره میبردم.
بعد از سقوط طالبان تصميم گرفتيم به وطن برگرديم. من و نورانی همسفر بوديم. لوازم خانۀ او عمدتاً نوشته ها و كتابهايش بود.
در كابل از هم جدا شديم، او در كابل ماند و من عازم ولايتم شدم. بعد از دو سال دوباره به كابل برگشتم و كار مشترك را آغاز كرديم. كار و تلاش نوراني چنان چشمگير بود كه هفته نامۀ روزگارانش در مدت کوتاه سرامد مطبوعات افغانستان شد و به عنوان صدای رسای اعتراض و خشم مردم نسبت به جنایتکاران جنگی و غاصبان قدرت در سراسر افغانستان خواننده پیدا کرد و حتی افغانهای مقیم خارج نیز به زودی در پی تماس با روزگاران، خواستار دریافت نسخه های کمیاب آن شدند. «کابلیان با خون می نویسند» و «جانباختگان» ستون های فراموش ناشدنی در تاریخ مطبوعات افغانستان، با قلم بینا و نترس نورانی در هفته نامۀ روزگاران رقم خوردند.
نوراني مرد واقعبين و مبارز خستگی ناپذیر، به هيچ قيمتي حاضر نبود قلم رسا و دانش خود را قرباني مقام و چوکی کند. به ياد دارم كه با وجود پافشاري بعضی از «دوستانش» مبني بر پذيرش معينيت وزارت مبارزه با مواد مخدر كه از سوي حکومت پيشنهاد شده بود، از آن امتناع ورزيد و ميگفت: «حكومت با چوكي و مقام مي خواهد زبان مرا ببندد، ولي هرگز تن به اين خفت نميدهم.»
نوراني بعد از استعفا از کار «روزگاران» با جمعي از ياران همفكر خود نشريه پيشرو را با محتوای انتقادي و روشنگرانه روی دست گرفت. این نشریه خلاف صدها نشریۀ دیگر، بی پرده بر خط سیاسی- طبقاتی اش تأکید داشته و راه رهایی افغانستان را دموکراسی تقلبی و وارداتی، و سازش در برابر جنایتکاران نه بلکه مبارزه در برابر هرگونه زورگویی، ترور، سیاه اندیشی، استعمار و استثمار می داند.

چاپ پيشرو با خط  و روش جديد دردسرهاي تازه اي را براي نورانی به بار آورد؛ اما تهدیدکنندگان شناخت درستی از نورانی نداشتند و فکر می کردند او نیز مثل آنان قلم و زبانش را برای معاملات شخصی به کار می برد و ممکن است در برابر تهدید قد خم کند. اما، نورانی و همفکرانش ثابت کردند که پیشرو پروژه نه بلکه تعهد است.
نوراني با وجود بیماری شکر {روزانه تا 15 يونت انسولين مصرف داشت} در یک شبانه روز بطور اوسط تا 15 ساعت كار مي كرد و خم به ابرو نمي آورد. هميشه به دوستان خود توصيه مي كرد که مطالعه كنند و بنويسند. خودش نيز تا لحظه ايكه جان ميداد قلم بر زمين نگذاشت. آخرين باري كه از او خواستم تا حداقل يك مقدار به صحت خود توجه كرده و از كارهاي دماغي و قلمي خود بكاهد، در جوابم گفت مي خواهم آخرين نيروي خود را در خدمت مردم و وطنم بگذارم.
نوراني آزاد زيست و جز آرزوي خدمت به مردم زحمتكش و آزادي وطن آرمان ديگري نداشت.