در سوگ بزرگمردی كه
عمر كوتاهش را صرف آرمانی بزرگ و جاودانه كرد. مبارزی كه با ترس و وسواس، مصلحت و
معامله، و رضا و تسليم بيگانه بود. استادی كه درس بپاخاستن، درخت شدن، و نور را
فرياد كردن از خود به يادگار گذارد.
فريد احساس ـ ولايت
فراه
اسطوره ی فولاد
بالا بلند بود
همچون غرور سرو؛
جولانگۀ عقاب.
با آن حضور اندك و آن فرصت نچيز
در امتداد باورِ بی انتهای خويش
تاريخ را به درسِ شجاعت ادب نمود.
تاريخ هرزه را؛
تاريخ رسالتْ شكنِ خواب رفته را
تا مرز اعتراف و يقين
تازيانه زد.
او مايه ی حسادت فولاد و سنگ بود
الگوی رشكِ بحر؛
در هر ورق از دفترِ تقويمِ سبزِ خود
آلام خلق های وطن را ترانه كرد؛
رسم درخت بودن و آيين موج را
بر تابلوی پست زمان
جاودانه كرد.
اهل رضا نبود
ناژوی سبز ما !
مغرور همچو سرو
در بدترين شماتت پاييز و برف و باد
تسليم را به طنز و تمسخر جواب داد.
اينك چگونه؛
زود
آن پاسدارِ باور و آن رستمِ ستيز
اينك چگونه؛
آه
!!!
در استوای گرمیِ بازار دلقكان
دستی ميان آتش و دستی ميان خون
با آن حضور اندك
انسان را شناخت؛
در قرن بی حيای فراموشيی بشر
انسان را سرود
انسان را گريست. . .
پس انسان اگر تويی
انسان اگر منم؛
انسان چگونه بايد
از اين عبور تلخ
از اين حقيقت تنها شدن،
رفيق !
تا مغز استخوان نلرزد؟
زيرا:
ساطورِ خشمِ رستم تسليمْ ستيزِ ما
در نيمه راهِ حمله ی افراسيابيان
ديگر غلاف شد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر