بصیر نورانی
آرام بخواب!
مثل آب دریا
مثل شرشر آبشار
مثل غرش توفان
در تلاطم روزگار
جریان دارد.
به تو که فکر می کنم
سلول های خاکستری ام
سرخ می شوند
چون «ذره هرم».
و وقتی خیال آغوش تو
مرا در بر می گیرد
گلبول های سفیدم
دست از دفاع بر می دارند
چون در دست ات «ساطوریست از خشم»
و همچنان گردن ناروایی ها را قطع می کنی.
برای دستانی در خون و آتش ات
قلبم با تمام توان می کوبد
سینه ام تنگ می شود
رگ هایم طغیان می کند.
بر بهار مرثیه نوشتی
و شعر دری را با زمزمه ای
انا لله و انا الیه راجعون
ختم خواندی
چون «3 زندانی»
از زندان فرار کردند
و در «چهار دهه» رسوا شدند.
نارواهای زیاد این زندانی ها را
در «روزگاران» به یاد داریم
دستان لحظه ها را باید فشرد
چون حماسه آفرین می شوند.
... و هر بار
من تو را برای شعر
بر نمی گزینم
شعر مرا
برای تو
بر گزیده است.
در هوشیاری به سراغت نمی آیم
هر بار، از سوزش انگشتانم در می یابم
که باز نام تو را نوشته ام.
حالا آرام بخواب!
در دستم جعبه ای دارم سرشار از ستاره های درخشان
ولی در دامن آسمانِ خدا
یک ستاره ندارم...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر