صفحات

سخت است فهماندن چیزی به کسی که در قبال نفهمیدنش پول می گیرد. (احمد شاملو)

۱۳۹۳ شهریور ۳, دوشنبه

باران در روز آفتابی



یونس نگاه

آگاه بود، متعهد بود، در شریک کردن دانش اش سخی بود، به آینده امیدوار بود، در بیان عقایدش ترس نداشت، شهامت شنیدن نظرات دیگران را داشت، پر کار بود، ساده و بی آلایش می زیست.

کودکی پر از شور و هیجان کشف تازه ها بود. دیدن سنگ و کوه و علف و قریه های مجاور و آدم های نو و پرنده ها و آوازهای تازه هرکدام حسی کریستف کولمبی می داد.
اما در میان همه تازه های کودکی لذت تجربه باران در روز آفتابی هنوز در رگ هایم تیر می کشد. با جامی پر از دوغ از زیر چپر به سوی خانه می رفتم. همه جا از نور آفتاب پر بود اما دیدم قطرات بزرگ باران تابستانی در آن هوای آفتابی به دور و برم شلب شلب به زمین می افتد. از حیرت نزدیک بود جام دوغ از دستم به زمین افتد. نمی دانم چقدر ایستادم ولی یادم هست عقلم قد نداد که چرا در روز آفتابی باران می بارد. بعد مادر توضیح داد که آفتاب بعد از ظهر از فرق کوه قریه را روشن کرده و توته ای از ابر ناآرام تابستانی نیز در مسیرش بر فرق قریه چند قطره باریده است.

++
اولین سال ورودم به کمپی در پیشاور مانند سالهای کودکی سرشار از تازگی بود. تابستان سوزان؛ خانه های گلی و محقر اما پر از آدم های تحصیل کرده، گرم و سرد چشیده و آشنا با مناسبات شهری؛ ترکیب و تنوع چشم نواز قومی و زبانی؛ بحث های داغ سیاسی و سینه ها و کله هایی پر از آرزوها و هوس های بزرگ برای من
ِ روستایی نوجوان که حتی یک شهر وطن را هم ندیده بودم، حس کشفیات کودکانه را زنده کرده بود. با ولع تمام چیزهای تازه را می دیدم، می شنیدم و حس می کردم.

در میان همه تازه ها، آشنایی با داد نورانی مانند آن روز بارانی فرق داشت. قبل از دیدن او شعرهایش را خوانده بودم. یکی از شعرهایش را که در رثای بربادی کابل سروده بود از بر کرده و در محفلی از ته دل دکلمه کردم.
روزی گفتند نورانی می آید. در آن روز آفتابی پیش دروازه مکتب ایستاده بودم که مردی تاس، با بروت پرپشت، پیشانی بلند، قامت کوتاه و گام های استوار با یک همراه به سوی مکتب آمدند. نزدیک نرفتم و فقط از دور نگاهش کردم. به دلیل علاقه ای که به شعر داشتم، لحظۀ دیدن یک وطندار شاعر که قبلاً سروده هایش را خوانده و در محافل دکلمه کرده بودم، مثل خاطره ی آن باران در ذهنم حک شد.

دیری نگذشته بود که نورانی شب شعر برگزار کرد و مدتی بعد برای جمعی از علاقه مندان صنف آموزش ادبیات و شعر دایر کرد. از آن پس نورانی معلم، دوست، حامی و مشوقی شد که بسیار چیزها را مدیونش هستم. آگاه بود، متعهد بود، در شریک کردن دانش اش سخی بود، به آینده امیدوار بود، در بیان عقایدش ترس نداشت، شهامت شنیدن نظرات دیگران را داشت، پر کار بود، ساده و بی آلایش می زیست. تن و توشش را بیدریغ در راه کار و هدف اش مصرف می کرد، و خیلی زود پیر شد. وقتی در جولای 2011 در پشت میز کارش سکته کرد، 55 سال داشت و چند روز بعد رفت. نامش را به یاد همه مبارزان گرامی می دارم.

هیچ نظری موجود نیست: