صفحات

سخت است فهماندن چیزی به کسی که در قبال نفهمیدنش پول می گیرد. (احمد شاملو)

۱۳۹۳ شهریور ۳, دوشنبه

مردی از تفنگ تا قلم



بصیر نورانی


گر مرد رهی میان خون باید رفت
از پای فتاده سرنگون باید رفت
تو پای به راه در نه و هیچ مپرس
خود راه بگویدت که چون باید رفت

شعری را که در بالا از شیخ عطار نیشاپور به استعانت گرفته ام، شعریست که پدرم همواره با این شعر می زیست. داد نورانی یکی از شخصیت های مبارز و آزادیخواه کشور ما بود که با آن زبان شیوا و قلم بُران اش همواره کوشید تا صدای اکثریت خاموش را بلند کند. در هر ورطه ای از زمان طرفش معلوم بود. همواره دنباله رو ایدیولوژی اش بود و هیچ گاهی منافع شخصی اش را بر آن ارجحیت نمیداد.
میخواهم یک خاطرۀ کوتاه اش را قصه کنم. ساعت حدوداً 8 شب بود که شخص رئیس جمهور برایش زنگ زد و کرسی معینیت وزارت مبارزه با مواد مخدر را برایش پیشنهاد کرد و بعداِّ با همان لهجۀ قندهاری اش گفت «ګوره نورانی صایب؛ شپږ زره ډالره معاش درکوم او باډې ګارډ هم، ته دا دنده ومنه ژوند به دی ښه سي»، اما او پاسخ اش را با شوخی داد و گفت «میخواهید با این چوکی زبانم را بسته کنید، حالی خو زورم میرسه که با قلم و زبانم به افشای دولت بپردازم، اما ده او وقت قلمم هم از کار خاد ماند و زبانم هم باز نخاد شد.» بارها از وی تقاضا شده بود که در دولت کار کند، اما همیشه می گفت، هیچگاه به این خفت و ذلت تن نخواهم داد.    
تا زمانی که رخت سفر بر بست، روزی هم آرام ننشست و با تمام توان اش گاهی با تفنگ و گاهی با قلم به جهت داری از اکثریت ستمدیدگان این مرز و بوم برخاست؛ که در این راستا مشقت و زحمات طاقت فرسا را پشت سرگذاشت تا بر تعهدش مردانه وار ایستادگی کند. در جبهات جنگ ضد شوروی نیز فعالانه اشتراک کرد؛ که کوه های فراه، نورستان و کنر و دشت های نیمروز گواه آنست و گاهی هم قلم بدست گرفت تا محصلین افغان مقیم ایران را با نشر هفته نامۀ «صدای افغانستان» بیشتر از پیش منسجم سازد و زمانی که در پاکستان بودیم، در محدوده ای که زندگی می کردیم به آموزش افغان های مهاجر که جنگ های خانمانسوز، زندگی را از آنان دزدیده بود، مشغول بود.
پس از اینکه کابل آمدیم بهترین راه بلند کردن صدایش را مطبوعات دانست، لذا به کار خبرنگاری آغاز کرد. بعد از اندک زمانی چون کابل در میان آتش جنگ ، دود و خاکستر شده بود نیاز به فردی که حداقل صدای بُغض گرفته مردم را از قفسه سینۀ شان برون آورد، زیاد احساس می شد. او هم زادۀ همین درد بود، لذا خیلی زود توانست به یکی از حامیان اصلی مردم زحمتکش شده و درد دیده تبدیل شود. پدرم تمام این داستان های درد را در «کابلیان با خون می نویسند» جمعاوری و مستند ساخت تا در فردایی که محکمۀ مردمی برای بازخواست این جنایات برگزار می گردد، به مثابۀ سند انکارناپذیر مورد استفاده قرار گیرد.
بیش از سه سال از درگذشت نا به هنگام پدرم گذشت، اما هنوز که با مردم زحمتکشی که با نام او آشنا بودند، روبرو می شوم، مرا در آغوش می گیرند و اشک از دیده می بارند. این برخورد مردم، به من روحیه می بخشد و من هرچه بیشتر بر پدرم افتخار می کنم و در دل عهد می بندم که راه و رسم اش را تا ابدیت ادامه خواهم داد. یاد و خاطره اش گرامی باد!

هیچ نظری موجود نیست: